بازی روح

ترجمه داستان Soul Play

بازی روح

ترجمه داستان Soul Play

برای جشن گرفتن هنوز زود است (5)

"این نبردو بردیم.. و چه برد شیرینی هم بود.. اما جنگو هنوز نبردم" لرد سیاه این را زمزمه کرد و با چوبدستی اش خاطره ی اسنیپ را گرفت و آنرا به ذهن خودش وارد کردو ادامه داد : "زود، خیلی زود، وزارتخونه مال من میشه و با اون، هاگوارتز... بعد از این می تونیم دنیای جادوگری رو ازکثافتهایی مثل اون آلبوس دامبلدور مخلوع پاک کنیم. " او مکثی کرد و سپس خنده ی مستانه ای سر داد

اسنیپ شرابش را مزه مزه کرد و لبهایش را به هم فشرد و لرد سیاه را به دقت نگاه کرد. او در صندلی راحتش لم داده بود و پوزخندی چهره ی مارمانندش را اراسته کرده بود.

لرد سیاه در حالیکه هنوز چشمانش بسته بود و خاطره ی اسنیپ از آن شب را بازبینی میکرد گفت : "میبینم که کمی دیر به جمعشون ملحق شدی."

"درست به موقع سرورم" اسنیپ به نرمی این را گفت در حالیکه در صندلی اش کمی جا به جا می شد.

"مالفوی جوان لیاقت خودشو ثابت کرده. با کمی انگیزه می تونه مفید واقع بشه" لرد سیاه این را گفت و ادامه داد : "بر خلاف پدر خود خواهش"

اسنیپ کمی اخم کرد و در حالیکه جام شراب را در دستانش می چرخاند به ادامه ی صحبت های لرد سیاه گوش داد.

"خب خب خب..." لبخند نا مطبوعی بر صورت لرد سیاه نمایان شده بود و بعد ناگهان چشمان سرخ با مردمک عمودی او باز شدند و به اسنیپ خیره شدند. " دامبلدور التماس کرد؟!"

اسنیپ در صندلی اش بیشتر به پشتی تکیه دادو با پوزخندی گفت: " واقعا کی فکردشو می کرد؟"

دامبلدور البته برای نجات خودش التماس نکرد بود. اسنیپ بعد از سالهای درازی که با او سپری کرده بود حداقل از این موضوع مطمئن بود. او مطمئن بود دامبلدور برای اسن التماس کرده است که اسنیپ تصمیمش را عوض کند. اما اسنیپ از همان کودکی یاد گرفته بود که التماس کردن هرگز تصمیم کسی را عوض نمی کندو این شب مطمئنا این قانون را عوض نمی کرد. اسنیپهرگز ازروی احساست عمل نکرده و نمی کند.

لرد سیاه خنده ای بلند سر داد و بقیه ی شرابش را در یک جرعه نوشید و گفت : دربهترین زمان ضربه ات رو زدی! دامبلدور تنها و بی دفاع... دامبلدور مریض... چطور و چراشو نمی دونم"

"شاید دراکو-"

"لرد ولدمورت خودش ترتیبشو می ده" لرد سیاه این را گفت و جام خالی اش را در هوا مانند چکش قاضی ها تکان داد. "و اما فعلا.."

اسنیپ یکی از ابرو هایش را بالا برد و در صندلی اش به جلو خم شد در حالیکه رشته های موهای لخت و سیاهش بر روی صورتش می ریخت . احساس می کرد نگاه لرد سیاه در درونش فرو می رود.

"تصمیم گرفته م مدتی خودتو آفتابی نکنی... اینطوری کاراگاه ها رد پاتو گم می کنن... البته پاتر مطمئنا الان دیگه دنبال کشتن توه ... همون اندازه که دنبال کشتن منه." لرد سیاه لبخندی زد. انگار این موضوع به شدت او را خوشحال کرده.. " این یک وجه شباهت دیگهبین من و تواست نه سوروس؟"

اسنیپ سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سعی کرد حالت چهره اش را طیعی نگه دارد. او از لبخند لرد سیاه اصلا خوشش نیامده بود و علت آنرا هم می دانست. پرسید : " سرورم. تکلیف دم باریک چی میشه؟"

لرد سیاه با خنده گفت : " چه تکلیفی؟"

"الان که اون دیگه به من کمک نمی کنه فکر می کنم بهتر باشه اونو با طلسم فراموشی طلسم کنیم.یاحداقل با یه طلسمی گیجش کنیم"

"البته." لرد سیاه این را گفت و با چشمانی درخشان گفت " خودم گیجش می کنم... البته بعدا ممکنه برای دوتای شما یک کار کوچیک پیدا کنم"

"چه جور کاری سرورم؟" اسنیپ احساس می کرد چیز سردی از ستون فقراتش به پایین می لغزد و در شکمش انبار می شود.

لرد سیاه کمی درنگ کرد و وانمود کرد دا حال تفکر در این زمینه است و بعد به ارامی گفت : " چیزی که می دونم هر دو تا تون حاضرین به خاطرش جونتونو بدین."

اسنیپ خوب می دانست که نباید با این سخن مخالفتی نشان دهد اما این توضیح لرد سیاه به هیچ عنوان سوالات او را چواب نداده بود.

"همونطور که می دونی" لرد سیاه دوباره شروع به صحبت کرد و موضوع را عوض کرد. " فنیر گری بک احمق فکر می کنه می تونه لشکر گرگینه های خودشو بدون توجه من درست کنه. اونا می خوان ما جادوگرا رو منقرض کنن...فکر می کنن لرد ولدمورت بی تجربه ست. و این برای من توهین کننده ست."

اسنیپ نقش خودش را در گفتگو ایفا کرد و گفت : "رموس لوپین سعی داشته در تصمیماتشون اثر بذاره." او پوزخندی زد و ادامه داد " البته طبیعتا اونها هنوز بهش اعتماد ندارن"

"این موضوع کم اهمیتیه. مخصوصا حالا." لرد سیاه این را گفت و دستش را به نشانه ی بی تفاوتی تکان داد. "گرگینه ها و خون آشام ها دشمنان طبیعی هم هستن.. تا حالا هم خودشونو مجبور به سازش کردن چون وزارت خونه اونها را تهرپدید کرده.. اما وفتی من به وزارتخونه مسلط شدم باید بهشون اجازه بدم کار خودشونو بکنن .. اونها انقدر مشغول پاره کردن گلوی هم می شن که ساختن یک لشگر علیه ما آخرین موضوعی می شه که براشون مهمه"

"سرورم. این یعنی خون آشام ها هم بالاخره به ما پیوستند؟"

"بله.... لشگر من تقریبا کامل شده. در واقع امشب من تعدادی از دوشنان شب زنده دارمونو ه مدعوت کردم. مطمئنا به زودی سر می رسن... یک کاری بکن خون آشام ها با دار و دسته ی گریبک خیلی خودمونی نشن "

اسنیپ سرش را به نشانه ی اطاعت تکان داد

" و حالا که مالفوی جوان توانایی هاشو ثابت کرده اونم یک جایی برای موندن لازم داره... " لرد سیاه چانه ی باریکش را به سه انگشت کشیده خاراند وبه عمق آتشی که در شومینه در حال رقصیدن بود خیره شد و ادامه داد " اون الان نمی تونه به خونه برگرده جون خون اش اولین جاییه که کاراگاهها برای دستگیر کردنش بهش سر می زنن. بنابراین تو مراقبت از اون رو ادامه می دی." او نگاه معنی دارش را به اسنیپ دوخت و ادامه داد : " همونطور که در طول این یک سال ازش مراقبت کردی. و من مطمئنم ناراحت نمی شی اگر یه کم دیگه هم خلوتتو بهم بزنه."

اسنیپ با خودش فکر کرد : " نه به اندازه ای که از اون موش کثیف ناراحت می شدم." و با صدای بلند پرسید : "و در مورد نارسیسا چی سرورم؟"

"مسلما مادرش هم باید اونو همراهی کنه." لرد سیاه در حالی این را گفت که به نظر می رسید از موضوعی تفریح می کند. او با حالتی توطئه آمیز روی صندلی به جلو خم شد و ادامه داد " نارسیسا در هر موردی که تو لازم داشته باشی بهت کمک می کنه... بعد از اون همه کاری که برای پسرش کردی فکر می کنم اون هم حاضر باشه برای تو هر کاری رو بکنه."

اسنیپ به نرمی گفت : "در خونه ی من به روی همه ی مالفوی ها بازه."

لرد سیاه ناگهان از صندلی اش بلند شد و گفت : "تو می تونی بری.وقتی رفتی دراکو مالفوی رو بفرست تو "

ردای اسنیپ صدای نرمی کرد وقتی او ه مبلند شد و تعظیم کوتاهی کرد و بعد اسنیپ روی پاشنه ی پا چرخید و طول اتاق تاریک را پیمود. انگشتانش را دور دستگیره پیچید تا در را باز کند که ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد.

"سرورم ؟ " اسنیپ به آرامی به طرف لرد سیاه بازگشت و در حالیکه لبخند عجیبی بر چهره داشت گفت : " به نظر می رسه من هنوز هم می تونم به عنوان جاسوس کار کنم حتی با وجودیکه دیگه در هاگوارتز نیستم..."

لرد سیاه یکی از ابروهایش را بالا برد و پرسید : "چطور؟"

یک ثانیه طولانی با سکوت سپری شد که در آن جرقه ای از تردید در ذهن اسنیپ برقی زد . . اسنیپ احساس کرد سینه اش تنگ می شود اما دهانش را باز کرد و گفت :

"ساختمان مرکزی گروه ققنوس در شماره ی دوازده میدان گریمولد در لندن قرار داره..."

لرد سیاه لحظه ای مکث کردو این حرف را در زهنش پردازش کرد بعد ناگهان سرش را به عقب کج کرد و خنده ی بلندی سر داد که نمام ساکنان خانه می توانستند آنرا بشنوند.

برای جشن گرفتن هنوز زود است (4)

وقتی اسنیپ وارد اتاق شد، لرد سیاه روبروی آتش روی صندلی راحتی نشسته بود. تمام اتاق را تنها یک شمع روشن کرد بود . اسنیپ بر روی زانو نشست و تعظیمی کرد. موهای بلند مشکی اش مانند پرده هایی روبروی چشمانش آویزان شدند.

"بیا پیش من بشین سوروس و برای خودمون از اون شراب عسلی بریز" لرد سیاه گفت و به تنبلی به صندلی روبروی خودش اشاره کرد و با چوبدستی اش جامی بلورین بوجود آورد. "امشب تشریفات رو بجا نمیاریم... کارت امشب خیلی خیلی خوب بود... من... از خود بی خود شدم."

"ممنون سرورم" اسنیپ گفت و از حالت زانو زده بلند شد و طول اتاق را طی کرد.

لرد سیاه جام بلورین را برای او نگه داشت. با دستانی که انگار هرگز نور خورشید را ندیده اند. و اسنیپ جام را تا لبه از شراب عسلی پر کرد و بعد مقدار قابل توجهی از شراب را هم برای خودش در جامی که با خودش اورده بود ریخت. او در صندلی که در طرف دیگر شومینه بود فرود آمد و جام خود را به احترام ولدمورت بالا برد و گفت : "برای سرورم و موفقیت بعدیشون"

لرد سیاها لبخندی زد و جامش را به لبهای سفید و رنگ پریده اش برد و چشمانش را تنگ کرد: "باید حسابی خسته باشی سوروس... نگاش کن... دستات دارن می لرزن."

"اوه من متوجه نبودم." اسنیپ اینرا گفت و سعی کرد وانمود کند که شگفت زده شده است. جام خود را برای جرعه ای دیگر بالا برد و گفت: "احتمالا به خاطر هیجان زیاده." و تظاهر کرد که دارد به این موضوع فکر می کند. هم چنان جامش را در دستانش می چرخاند. او ادامه داد : "سرورم باید اعتراف کنم... من فکر می کنم خودم هم یه کم ... شکه شدم... من نمی دونستم این اتفاق قراره امشب بیوفته. دراکو غفلت کرد که منو در جریان بذاره. من آماده نبودم. "

"اما باز هم تونستی کنترل کامل اوضاعو در اختیار بگیری و کارو درست تموم کنی.. وقتی دراکو نتونست... همونطور که خودم هم می دونستم نمیتونه!" لرد سیاه این را گفت و لبهای نازکش را به حالت نا خشنودی کج کرد.

اسنیپ با سر تایید کرد و گفت: "اگر من ازاین نقشه خبر داشتم، حداقل ترتیب یک سری ... مسائل شخصی رو می دادم"

"سوروس خودتو بااین مسائل جزئی ناراحت نکن. من خیلی زود وزارت سحر و جادو رو تصرف می کنم و با اون، هاگوارتز هم مال من میشه. اون وقت تو، محبوب ترین شاگرد من ، هر چی بخای خواهی داشت" لرد سیاه این را گفت و چشمانش از این تصور درخشان شد.

"شما خیلی بخشنده اید سرورم."

لرد سیاه یک جرئه از شرابش نوشید. "من از وقتی دوباره به بدنم برگشتم هیچ وقت انقدر احساس زنده بودن نکرده بودم... همیشه فکر میکردم خودم هستم که ترتیب بزرگترین جادوگر امروز رو می دم... و حالا ... من خودم بزرگترین جادوگرم ... تنها من ... دیگه هیچ چیزی جلودار من و مرگ خوارهام نیست!"

اسنیپ لبخندی زد. تجربه به او آموخته بود که اجازه دهد لرد سیاه دیالوگهای یک نفره اش را بدون انقطاع ادامه دهد.

"حالا تنها چیزی که مونده پاتر و پیشگویی منه." لرد سیاه اینرا به آرامی گفت. چشمانش به شعله های لرزان آتش اخم کرده بودند انگار این شعله ها به نحوی به او اهانت کرده اند.

"سرورم، پاتر بی نهایت معمولیه ..."

اسنیپ تلاش کرد تکانی نخورد، وقتی که لرد سیاه ناگهان با چشمان سرخ بر افروخته به او اخم کرد. : "هرگز پاترو دست کم نگیر!"

اسنیپ به آرامی گفت: "من متاسفم سرورم" و سرش را به حالت معضرت خواهی فرود آورد

"بحای این سوروس، بهم نشون بده چطر زندگی فلاکت بارشو تموم کردی."

"با کامل میل سرورم." اسنیپ چوبدستی اش را از ردایش بیرون آورد و آنرا به لا به لای موهای چربش فرو کرد. به شکلی که انگار می خواهد یک دسته از آنها را کنار بزند. وقتی چوبدستی را خارج کرد یک بند نازک نقره ای مثل یک باریکه تار عنکبوت به نوک آن چسبده بود و اسنیپ آنرا به لرد سیاه تقدیم کرد.

برای جشن گرفتن هنوز زود است (3)

مالفوی با آشفتگی تعظیم کرد و اسنیپ دهانش را باز کرد تا به سرورش جواب بدهد که دری که درسمت چپ اتاق قرار داشت با صدای بلند باز شد و جادوگری گوژ پشت که تقریبا همه ی موهای سرش ریخته بود از آن در وارد شد. او یک دوجین بطری شراب و شش بطری پوشیده از گرد و غبار را روی یک سینی نقره ای به زحمت متعادل نگه داشته بود و وقتی چشمش به اسنیپ افتاد سر جایش میخکوب شد و چشمهای آبی روشنش از تنفر تنگ شد.

اسنیپ لبخند ی زد. : "دمباریک... این یعنی من دیگه مجبور نیستم تو رو تو خونم تحمل کنم؟ "

دمباریک گفت : "درسته! دیگه مجبور نیستم نوکری تو رو ..."

"خب خب خوبه بالاخره به موقعیت اصلیت در این برنامه ی بزرگ اعتراف کردی!" اسنیپ این را گفت و لب بالایش را جمع کرد و طول سرسرای ورودی را پیمود تا خودش را به دم باریک برساند. دم باریک از ترس یک قدم به عقب برداشت.

اسنیپ با یکی از بطری هایی که بر روی سینی لکه دار نقره بود از خودش پذیرایی کرد.

دم باریک گفت : "این مال گریبک و دارو دسته شه!" و با چشمهای زیرش به اسنیپ چشم غره ای رفت

اسنیپ گفت : "عالیه" و به محدوده ی تاریک ورودی طبقه اول نگاهی انداخت. لبهایش به لبخندی کج شد و گفت: "آیا سرورم نوشیدنی میل دارن؟"

دم باریک با سراسیمگی چرخید و محتویات سینی در دستان بی عرضه اش تلق و تلوقی کرد.

"وقتی اومدی بالا یکی با خودت بیار سوروس" لرد سیاه این را گفت و روی پاشنه پا چرخید و در تاریکی طبقه اول ناپدید شد.

اسنیپ یکی از بطری ها را برداشت و با دقت به برچسب آن نگاه کرد : بهترین شراب عسلی مادام رزمرتا.

با خودش فکر کرد :نوشیدنی مورد علاقه دامبلدور... و پوزخندی زد.بر روی پاشنه ی پا چرخید و عمدا به سینی که در دستهای دم باریک بود تنه ای زد. دو قدم بلند بیشتر بر نداشته بود که صدای نفرین های زیر لب دم باریک را شنید و در همین لحظه همه ی بطری ها و لیوانهای روی سینی بر روی کاشی های سیاه و سفید اتاق افتادند و همهگی شکستند.

نارسیسا از جا پرید و یک قدم به عقب برداشت و از بالای بینی به ترشحات درخشان محتویات بطری ها خیره شد. یک تکه تیز تیز از بطری سبز رنگ در فاصله ی کمی از کفشهای گرانقیمت او متوقف شده بود و دنباله ای مارپیچ از شراب به دنبالش روان بود.آن طرف این دنباله ی شراب،در آن سوی اتاق، مرد نیمه کچل ایستاده بود و از عصبانیت می لرزید.

اسنیپ با چشمهایش این باریکه شراب را دنبال کرد و وقتی نگاهش به دم باریک رسید ابرو هایش را بالا برد و به آرامی گفت گفت :"آخ" و در حالیکه خاطرات گذشته به ذهنش هجوم می اوردند سعی کرد اهمیتی به لرزشی که ناگهان در دستانش ایجاد شده بود و یا سوزشی که در پشتش ناگهان شعله ور شده بود ندهد.

دم باریک با عصبانیت گفت : "مخصوصا این کارو کردی!" و دستش را به جیب برد تا چوبدستی اش را بیرون بیاورد.

"معلومه!" بلاتریک با بی حوصلگی این را گفت و به طرف راه پله رفت: "تو هم میای سیسی؟"

چوبدستی اسنیپ در یک چشم بر هم زدن در دستش بود در حالیکه بطری شراب و نوشیدنی عسلی را محکم با انگشتان دست دیگرش نگه داشته بود.

دم باریک با دیدن چوبدستی اسنیپ از ترش ناله ای کرد و گفت :"نه خواهش می کنم!.. من فقط دارم ..." و در همین حال چوبدستی خودش را به طرف تکه های بطری روی زمین گرفت و گفت "تعمیر شو!"

اسنیپ یکبار سرش را به نشانه ی تایید پایین آورد و به دنبال بلاتریکس از پله ها بالا رفت. نارسیسا و دراکو هم در حالیکه مراقب بودند روی شراب بر زمین ریخته شده سر نخورند پشت سر او آمدند. تکه های شکسته شده ی شیشه پشت سر آنها دوباره به هم متصل می شدند و بطری های تعمیر شده خالی با خرکت چوبدستی دم باریک دوباره روی سینی جمع شدند.

وقتی به ورودی تاریک طبقه ی اول رسیدند، صدای صحبت و موسیقی واضح تر به گوش می رسید. نارسیسا با دستان زیبا و کشیده اش بازوی اسنیپ را لمس کرد و اسنیپ برگشت و نگاهی کنجکاوانه به او کرد.

نارسیسا گفت:"مثل اینکه اونا جشن و شادی رو شروع کردن. بعد از صحبت با لرد سیاه تو هم میای اینجا؟" و با سر به راهروی باریک و درازی که در انتهایش از زیر در یک اتاق نور زردی به راهرو نفوذ می کرد اشاره کرد."بخاطر توه که ما امشب می تونیم جشن بگیریم و خوش باشیم ..."

بلاتریکس از بینی هوا را خارج کرد و گفت "منم می تونستم این کارو بکنم! اگر لرد سیاه به من دستور داده بود حتی با دامبلدور دوءل می کردم!"

"حتما میام!" اسنیپ به ناریسا گفت و هیچ توجهی به بلاتریکس نکرد. انگار اصلا شدای او را نشنیده بود.