بازی روح

ترجمه داستان Soul Play

بازی روح

ترجمه داستان Soul Play

برای جشن گرفتن هنوز زود است (6)

اسنیپ با قدمهای کشیده راهروی تاریک را پیمود. صدای گفتگو و موسیقی که از زیر آخرین در در انتهای راهرو به بیرون تراوش می کرد با هر قدم بلند تر می شد . وقتی به روشنایی نور شمعهایی که از در نیمه باز به بیرون تراوش می کردند نزدیک شد، در سایه ای مخفی شد و به دیوار تکیه داد. چوبدستی اش بی درنگ در دستانش قرار گرفته بود . او طلسم استراق سمع را اجرا کرد. آیا کسی همین الان نام او را به زبان آورده بود؟
"...باید نگاهشو می دیدی" صدایی که اسنیپ به سرعت تشخیص داد متعلق به آمیکوس است داشت نجوا می کرد : " دارم بهت میگم وقتی اسنیپ به اون گریبک آشغال اون نگاهو کرد، اگر می تونست اون دم کثیفشو بین پاهاش می ذاشت و از سر برج تا پایین پورتمه می رفت."
صدایی که متعلق به آلکتو بود جواب داد :" گرگینه کش"
"ساکت. ممکنه صداتو بشنوه."
"راستی تو هم شنیدی لرد سیاه داشت چطوری می خندید؟"
آمیکوس زیر لب خندید و گفت: "منم بودم می خندیدم. دامبی بیچاره ی بی دفاع بالاخره همون چیزی رو که همیشه لایقش بود گیر آورد..."
اسنیپ چوبدیتی اش را دوباره به جیبش فرو برد و از دیوار فاصله گرفت و نفس عمیقی کشید. قدم به درون در ورودی اتاق گذاشت و مکث کرد و با چشمانش با خونسردی کل اتاق را ورانداز کرد. فنیر گریبک در انتهای اتاق ایستاده بود و به لبه ی پنجره ای کهنه تکیه داده بود و داشت طوفان بیرون را تماشا می کرد. اطراف او را چند بادی-گارد گرگینه ی بی خاصیت احاطه کرده بودند و یکی از آنها با دیدن اسنیپ به پشت گریبک به آرامی ضربه ای زد. گریبک چرخید و خنده ی زرد و نا مطبوعی از میان ریش و موهایی که هنوز با خون خشک شده به هم کرک شده بودند نثار اسنیپ کرد. اسنیپ مدتی طولانی بدون پلک زدن به او چشم غره رفت تا بالاخره آن گرگینه ی منزجر کننده نگاه خود را منحرف کرد.
هیچیک از دوستان قدیمی او اینجا نبودند. –آنها همگی الان در آزکابان بودند- جایی که اسنیپ هیچ علاقه ای به ملاقات آن نداشت. حتی با فکر کردن به آن سرما تمام وجودش را فرا گرفت و در همان لحظه نارسیسا با چشماهای خندانش چشمان سیاه او را تسخیر کرد و اسنیپ از میان میزهای ناهمگون و صندلیهای زوار در رفته راهش را به سوی او پیدا کرد. مرگ خواران دیگر، درست مانند دانش آموزان هاگوارتز راه را برای او باز می کردند.
وقتی مرگ خواران بیشتری متوجه حضور او در اتاق شدند گفتگوها در اتاق کم کم خاموش شد و اسنیپ برای چند ثانیه به آهنگی که سلستینا واربک در رادیو ی جادویی می خواند گوش کرد ( آهنگی در باره ی اینکه چرا او به اندازه ی یک پاتیل آتشین است) تا اینکه نارسیسا مالفوی بقیه ی مسیر را به سوی او آمد و دراکو و بلاتریکس هم به فاصله ی کمی به دنبال او راهی شدند. بلاتریکس چشمان خاکستری اش را به سوی سقف می گرداند.
اسنیپ نجوا کنان گفت : " دنبالم بیا" و انگشتانش را دور بازوان باریک نارسیسا حلقه زد و او را به نزدیک ترین گوشه ی خالی اتاق هدایت کرد و در آنجا قوی ترین افسون خاموش کننده صدایی که در توان داشت جاری کرد.
لبهایش را از هم باز کرد تا شروع به صحبت کند اما در همین لحظه آمیکوس که انگار این لحظه را برای بلند کردن لیوانهای نیمه خالیشان مناسب دیده بود شروع به صحبت کرده بود : "به سلامتی ... شاهزاده ی دورگه!"
وقتی همه جامهای شرابشان را بالا برند اتاق یکپارچه تلالو شد و تعدادی از افراد هلهله کردند و کف زدند. اسنیپ دستش را با بی اعتنایی بالا برد و این عمل را تصدیق کرد و اجازه داد لبخند کوچکی بر گوشه ی لبهایش نمایان شود.
بلاتریکس قدم زنان به کنار او آمد و حالت نا مطبوعی لبهای باریکش را چرخانده بود و با حرکت کوچکی به مچ، جام شرابش را به طرف اسنیپ بالا برد و گفت: "نمی دونستم هنوزم با این اسم مستعار می چرخی اسنیپ... هر چیزی که بخوای به نارسیسا بگی می تونی جلوی من بگی. من خواهرشم – "
اسنیپ گفت: " برای بیان بدیهیات ازت ممنونم بلاتریکس." و با چشمانش اتاق پر جمعیت را پیمود.
با خودش فکر کرد : /احمق ها... اما هنوز یکی هست که به من کاملا اعتماد کنه/
اسنیپ به آرامی گفت: "نارسیسا..." و به او لبخندی زد. "لرد سیاه به من-"
نارسیسا حرف او را قطع کرد و گفت : "دیگه چی می خواد؟" و دستهای ظریفش را روی شانه های دراکو گذاشت.
اسنیپ وقفه ی نارسیسا را نادیده گرفت و با صدایی بلند تر ادامه داد " –اطلاع دادند که تو و دراکو باید برای مدتی بیاین خونه ی من زندگی کنین." و از بالای بینی عقابی اش به دراکو نگاهی کرد و گفت: " و ایشون می خوان همین الان تو رو ببینن دراکو."
دراکو سرش را به نشانه تایید تکان داد و با صدای بلند آب دهانش را فرو برد. در نور لرزان شمع ها ، چهره اش هر اندازه رنگی که در خود داشت از دست داده بود.
اسنیپ به طرف او خم شد و گفت : " یک نصیحت، اصلا اسم پدرتو نیار. مگر اینکه بخوای خلق خوش اربابو از بین ببری."
چشمهای کم رنگ مالفوی برقی زد. او خودش را از دستان مادرش رها کرد و قدم زنان درست از میان آمیکوس و آلکتو که در آن اطراف با هم صحبت می کردند عبور کرد.
آلکتو گفت : "اوی مالفوی مراقب باش کجا قدم میذاری." اما مالفوی از در عبور کرده بود و قدمهای محکمش از راهره به گوش می رسیدند.
آلکتو و آمیکوس نگاههای خشمناکشان را نثار نارسیسا کردند و اسنیپ می توانست بشنود که آمیکوس زیر لب در مورد چیزی مانند /مالفوی یک آشغال است/ زمزمه می کند.
نارسیسا از آندو رو برگرداند و به چشماهای او خیره شد و گفت : " من معذرت می خوام.. دراکو از وقتی که –"
اسنیپ دیگر حوصله ی شنیدن توصیف بدتر شدن رفتار دراکو را نداشت و در نتیجه حرف او را قطع کرد و پرسید: " وسایل مورد نیازتونو دارین؟" خدا شاهد بود که او تجربه ی دست اولی از رفتار ناپسند این پسر در هاگوارتز کسب کرده بود و هیچ تمایلی نداشت که این رفتار را در خانه خودش هم تحمل کند.
نارسیسا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :" سوروس، من میدونم چقدر به آسایش و خلوتت توی خونه ات اهمیت می دی. من واقعا دلم نمی خواد اسباب زحمتت –"
اسنیپ با بی حوصلگی حرف او را قطع کرد : "مذخرف نگو. کی منتظرتون باشم؟"
نارسیسا گفت :" فردا عصر" و بلاتریکس سرش را تکانی داد و به زمین چشم غره ای رفت.
"خب البته من مطمئنم که شما بهتر از دمباریک هستین... من معمولا فضای زندگیمو با جانوران موذی تقسیم نمی کنم... البته باید اعتراف کنم اون جن خونگی خوبی از آب در اومد."
بلاتریکس دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت : " می خوای بری توی اون کپه آشغال ماگلی با اون زندگی کنی؟" و با سرش به اسنیپ اشاره ای کرد در حالیکه چشمانش به نارسیسا اخم می کردند.
نارسیسا با سردی جواب داد : " این دستور لرد سیاهه. مسلما تو که نمی خوای اونا رو نقض –"
بلاتریکس از لابه لای دندانهای به هم فشرده جواب داد : " منظورم این نبود... نیست..."
اسنیپ یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت " می دونی، واقعا حیف شد که دندونات توی آزکابان نریختند. اونوقت می تونستی این فداکاری رو هم توی لیست فداکاریات برای لرد سیاه بیاری."
"چطور جرئت می کنه؟" بلاتریکس با چشمهایی گشاد و سرشار از اتهام به خواهرش خیره شد. سپس به نحوی که انگار اسنیپ روحی است که تازه در آنجا پدیدار شده است به او نگاه کرد و ادامه داد : "اونجا وایساده و به من توهین می کنه! شندیدی اون چی گفت سیسی؟ کثافت دورگه ی..."
"بلاتریکس!" نارسیسا نفسش را به درون کشیده بود. او بلافاصله بین دو هم صحبتش قدم نهاد و به بلاتریکس گفت : "خودتو کنترل کن."
و اسنیپ گفت : "و دیگه با این حرف ها وسط بحث ما نپر. باور کن بعد از چند صد دفعه که اینکارو کردی دیگه داره بی مزه میشه."
بلاتریکس به او دهن کجی کرد و گفت : " این یه موضوع خانوادگیه ، اسنیپ، و در نتیجه به تو هیچ ارتباطی نداره!"
نارسیسا با صدای آهسته و سردی گفت : "تا اونجاییکه به من مربوطه، سوروس درست مثل یه عضو خانواده ست. اون بهترین دوست لوسیوسه و سالهاست که بوده- اون جون دراکو رو نجات داد- در حالیکه تو همش پسرمو تشویق می کردی که - "
بلاتریکس سرش را تکانی داد انگار درست نشنیده است: " تو نمی خوای بگی که – "
نارسیسا گفت : "ما نمی تونیم برگردیم خونه- و من هم به هیچ عنوان اینجا نمی مونم – " او مکثی کرد و به جایی بالای شانه های بلاتریکس خیره شد و ادامه داد : "نمیدونم کدوم بدتره... گرگینه ها یا ... "
اسنیپ روی پاشنه ی پا چرخید. ردای بلندش بدنبال چرخش او در هوا رقصید. در آن لحظه مردی بلند قد و تکیده وارد اتاق شدن بود و جمعی از یاران هم ظاهر او نیز به دنبالش وارد اتاق شده بودند.اسنیپ ظاهر لاغر و پوست رنگ پریده و تیرگی زیر چشمان تشنه و براق تازه وارد را ورانداز کرد و خون آشام سنگوینی را باز شناخت.
اسنیپ با صدای آهسته ای گفت : " من شخصا خون آشام ها رو ترجیح می دم... اما برای اونچه لرد سیاه در سر داره هر دوتای اونا کفایت می کنن."
وقتی همه ی خون آشام ها از در وارد شدند، مالفوی در پشت سر آنها در حالیکه از سر تا پا می لرزید به درون اتاق قدم گذاشت و نارسیسا نفسش را به درون کشید و گفت : " اونا یه بلایی سر پسرم آوردن؟!"
او چوبدستی در دست به سرعت به جلو قدم برداشت، اما با جسمی گرم و سیاه برخورد کرد.. "سوروس ، برو کنار. همین الان."
اسنیپ گفت : "قبل از اینکه کاری بکنی فکر کن!" و انگشتان کشیده اش را دور بازوان او حلقه کرد. "دراکو پیش لرد سیاه بوده- "
نارسیسا ناله ای کرد و گفت : "خدایا، دیگه نمی تونم تحمل کنم!"
بلاتریکس خرناسی کشید.
اسنیپ گفت : "دیگه کافیه." و به هر دو تای آنها چشم غره ای رفت و حلقه ی انگشتانش را به دور بازوان نارسیسا تنگ تر کرد. " شما هر دو دارین بدون دلیل توجه همه رو جلب می کنین... فقط یک لحظه از فکر این تراتژدی ای که خودتونو توش غرق می بینین بیرون بیارین تا بفهمین رفتارتون در این اواخر چقدر ناخوشایند شده."
نارسیسا گفت : "من دیگه اهمیت نمی دم." و سعی کرد بدون اینکه توجه سایرین را بیشتر جلب کند خودش را از دستهای اسنیپ رها کند.
اسنیپ صورتش را تا صورت او پایین اورد، تا حدی که بینی هایشان تقریبا با هم تماس پیدا می کردند، و گفت : "اما من هنوز میدم. و حالا اگر با من کاری ندارین من کاری دارم که باید انجام بدم."
در میان جمعیت انبوه اتاق، چشمش به موهای بلوند پلاتینی رنگ مالفوی افتاد و او را در حال تکیه بر روی میزی پر از جام های پر تلالوی شراب یافت.
اسنیپ یکی از ابروهایش را بالا برد و به او گفت : "نگفتم اسمی از پدرت نیار؟" و یکی از جامهای شراب روی میز را به دست گرفت، و چند قطره از معجونی ارغوانی رنگ را از نوک چوبدستی اش به درون آن ریخت و آنرا به دستان لرزان مالفوی داد و گفت :"اینو بخور."
مالفوی معجون را نوشید و صورتش از مزه ی آن منقبض شد. با چشمانش خون آشام سنگوینی را دنبال کرد و نجوا کنان گفت : "اون اینجا چی کار می کنه؟ من اونو توی یکی از مهمونی های اسلاگهورن دیدمش."
اسنیپ چوبدستی اش را به دستش گرفت و آنسوی اتاق را نگاه کرد و بطور نا محسوس یک افسون خاموش کننده به گروه خون آشامها روانه کرد و گفت : "خوب تشخیصش دادی دراکو... لرد سیاه منتظر مهمون هایی بود و به نظر میرسه که اونها سر رسیدند."
مالفوی اخم کرد و گفت : "اما اون یکی از دوستای اسلاگهورن بود. – و اسلاگهورنم – "
اسنیپ گفت : "اون با اون نویسنده ی غیر قابل تحمل به مهمونی اومده بود. و این لزوما اونو یکی از دوستان اسلاگهورن نمی کنه." و در همین لحظه خود را مستقیم خیره به چشمهای سنگوینی یافت.
دراکو گفت : "اما اون می تونه یکی از جاسوسهای دامبلدور – "
اسنیپ به تندی گفت : "دامبلدور مرده." و نگاهش را دوبارو به دراکو برگرداند و ادامه داد : "در نتیجه من دلیلی برای اعتراض نمی بینم. تو چی؟ می بینی؟"
مالفوی به او خیره نگاه کرد اما ساکت ماند. درست زمانی که اسنیپ گمان کرد دیگر نمی خواهد جوابی بدهد او به حرف آمد و گفت : "هیچ افتخاری توش نبود... منظورم اینه که – توی کاری که – "
اسنیپ به نتدی گفت : "الان زمان مناسبی برای این صحبتها نیست." و سعی کرد درون دراکو را بخواند. بلافاصله سپر ذهنی مالفوی بر پا شد و اسنیپ لبخند نا خشنودی به پسر جوان زد و گفت : "خوبه دراکو. این همون کاریه که باید به محض ورود سنگوینی و دوستانش انجام می دادی... ده امتیاز به اسلیترین."
مالفوی گفت : "خیلی بامزه ای" و چهره ی خالی از احساستش لحظه ای زود گذر با حالتی شبیه به ناراحتی و غم پر شد.
اسنیپ گفت : "حالا که به اندازه ی کافی مایه ی مسرتت شدم، فکر می کنم بهتره برای امشب از مهمونی کناره گیری کنم..."
او در میان جمعیت خرامید و تقریبا به در خروجی رسیده بود که سایه ای سیاه مسیرش را تیره کرد و در مقابلش متوقف شد و راه خروج او را بست. سایه لبخندی زد و ردیفی از دندانهای کاملا سالم را به نمایش گذاشت. به استثنای دو دندان نوک تیز. و گفت "عصر به خیر."
اسنیپ یکی از ابرو هایش را بالا برد.
سایه ادامه داد " ما یکبار قبلا ملاقات کردیم -" با هر کلمه نوک دندانهای تیزش به لب پایینی اش گیر می کرد. او ادامه داد " در یک مهمانی – "
اسنیپ به میان حرف او پرید و گفت : "یادم میاد.... سنگوینی." و دستانش را روی سینه گره کرد و ادامه داد:" یادم میاد هر دومون در مورد کیفیت شرابی که سرو میشد هم عقیده بودیم."
لبهای بنفش سنگوینی تاب خورد و او صدای خیسی از نفرت از ته گلو تولید کرد و گفت :" همه می گن تو بودی که به زندگی دامبلدور پایان دادی."
اسنیپ احساس می کرد نبضش تند می شود و بر دیواره ی گردنش می کوبد. خشم شدیدی که او را چنگ زده بود و از زمانی که از در برج وارد شده بود به او توان ادامه دادن داده بود در سینه اش بالا می آمد و رگهایش را می سوزاند و احساسات پاره پاره ای را که جایی در درون او می جوشیدند خفه می کرد.
اسنیپ به نرمی گفت : "دامبلدور خودش زندگیشو تموم کرد." او می توانست حس کند که چشمانش از شدت خشم می درخشند.
سنگوینی گفت : "شنیدم که خیلی دووم نمی آورد... بعضی ها هم می گن تنها و بی دفاع بوده ... "
اسنیپ با لحنی بی اعتنا گفت : "و بعضی ها ی دیگه هم ممکنه بگن لحظه ی بجایی ضربه ام رو زدم ..."
سنگوینی نگاهی نافذ و طولانی به او کرد و اسنیپ پوزخندی زد و گفت : "شب خوش"
روی پاشنه ی پا چرخید و وقتی از اتاق خارج می شد فش فش خون آشام را می شنید که می گفت:" همینطورم هست." ردای بلندش در راهروی تاریک به دنبالش در هوا می رقصید.
---
پایان فصل اول.
نظرات 2 + ارسال نظر
آدینه بوک چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:30 ق.ظ http://www.adinehbook.com

سلام. به فروشگاه اینترنتی کتاب و CD آدینه بوک با تحویل رایگان هم سر بزنید.

دختری که هیچ کس و جز تو نداره چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 01:00 ق.ظ http://banooyemah.blogsky.com

سلام
مسافری هستم به مقصد بهشت َ در این سفر به دنبال هم راهی میگردم که همسفر م باشد . همسفری متفاوت از دیگران با تفکر بالا و اهل علم و دانش با کوله باری از معرفت که همراهی ام کند شاید در این سرزمین یافتم
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد