بازی روح

ترجمه داستان Soul Play

بازی روح

ترجمه داستان Soul Play

برای جشن گرفتن هنوز زود است (1)

جنگل چه تاریک و زیباست
اما هنوز عهد های وفا نشده باقیست
و راهی طولانی
پیش از اینکه نتوان چشم ها را بست.
- رابرت فراست


وقتی برای انتقام زندگی می کنی، دو گور آماده کن.
- ضرب المثل قدیمی یهودی

----

زیر باران شدیدی ظاهر شد و با عصبانیت تفی بر گودال پر از آبی که کنار پایش قرار داشت انداخت. با چشمان سیاهش یکی از قدیمی ترین خیابانهای لندن را ورانداز کرد ، چشمانی که هنوز از خشم می درخشیدند . اعتنایی به گلوله های یخی باران که بر صورت رنگ پریده اش شلاق می زدند نداشت.

چطور جرئت کرد من رو بزدل خطاب کنه! چطور جرئت کرد افسونهای من رو بر علیه خودم استفاده کنه! پسر بی استعداد کثیف درحه پایین ...

او تنها نبود.

آن سوی خیابان، پسری رنگ پریده ایستاده بود در حالیکه دستانش را در چیب ردایش فرو برده بود . پسر در کنار یک دروازه ی زنگ زده ی آهنی بر روی پاهایش بالا و پایین می پرید. موهای بور زیراین باران به صورت نحیفش چسبیده بود و به صورت او حالتی اسکلت مانند می داد.

اسنیپ با پوزخندی به پسر گفت : "منتظر منی دراکو؟" و به آرامی از خیابان باریک عبور کرد و قدم بر پیاده رو گذاشت.

" تحت تاثیر قرار گرفتم."

مالفوی در حالیکه با سرش به دروازه اشاره می کرد گفت : "من نمی تونم برم اون تو.... منو می کشه."

اسنیپ به او خیره شد ، پسری زود رنج و کم تحمل که او بیشتر از یک سال برای محافظتش تلاش کرده بود، و چشمانش را تنگ کرد. با عصابانیتی که هر لحظه بیشتر می شود منتظر مالوفی ماند اما پسرک از نگاه کردن به او طفره می رفت. خشمش همه چیز را، مگر این دو چشم خاکستری براق که از روی بر گردانده بودند، از دید او پنهان می کرد. این قطره هایی که از گونه های مالفوی جوان سرازیر شده بود می توانست فطره های باران باشد، اما اسنیپ نظر دیگری داشت. و این باعث شد لب هایش به پوزخندی کج شوند .

"ترجیه می دی با عصبانیت اربابت روبرو بشی و مثل مردی که وانمود می کنی هستی بمیری یا اجازه بدی اون تو رو توی این خیابون کثیف ماگلی بکشدت؟ مثل یک سگ ولگرد، مثل بچه ی نازک نارنجی که .. "

"اون همه ی خونواده مو می کشه!"

مالفوی این را گفت و با فریادی که سعی می کرد آنرا در گلو خاموش کند به اسنیپ حمله ور شد . " همش تقصیر تو ه ! تو همه ی افتخارو برای خودت می خوای!"

اسنیپ اجازه داد او دو ضربه ی ضعیف به سینه اش بزند و بعد وقتی دراکو برای سومین بار تلاش کرد با او به شیوه ی ماگلی دوئل کند، مچهای باریک پسر را محکم در دستانش نگه داشت.

مالفوی با عصبانیت کفت : "من می تونستم انجامش بدم! ... فقط کمی وقت لازم داشتم!"

اسنیپ بها صدای آهسته ای گفت : "زمان در جادوگری مهمه دراکو. " و به جلو خم شد و در حالیکه دندانهایش را عریان کرده بود ادامه داد : "متاسفانه تو اونو از دست دادی. حالا بیا "

او یقه ی پشت لباس دراکو را در مشتش گرفت و او را در طول پیاده روی خیس و لغزنده با خود به جلو کشید.

"نه! ولم کن!"

آنها از دروازه ی زنگ زده گذشتند و اسنیپ در حیاط متروکه ی خانه متوقف شد. سوزشی در علامت شومی که بر روی ساعدش داشت احساس کرد و متوجه شد که علامت شوم او طلسم های حفاظتی را که دور این خانه قرار دارند تحت تاثیر قرار داد. فقط دارندگان این نشان می توانند از این طلسم عبور کنند. او دراکو را از به کناری هل داد و از بین دندانهای به هم فشرده به او گفت : " ای بی کفایت. فکر می کنی می تونستی اونو بکشی نه؟ "

"آره" مالفوی در حالیکه چشمانش از اشک می درخشید به اسنیپ خیره شد. " اون خودش مردنی بود. من فقط داشتم ..."

"فقط داشتی یه گپ دوستانه باهاش می زدی؟ اسنیپ پوزخندی زد و ادامه داد : " برای مهمونی عصرانه دعوتش می کردی؟ اوه اگه اینطوره من معذرت می خوام که گپتون ذو قطع کردم "

"تو اونجا نبودی.. تو ندیدی... "

"آه!" اسنیپ به آرامی ادامه داد: "پس از این به بعد اگرچوبدستی تو پایین اوردی من باید حدس بزنم که تو در واقع قصد داری..."

"اون میتونست کمکم کنه! " صدای مالفوی بلندتر شده و دستانش را مشت کرده بود و در حالیکه پایش را در گودال آبی می کوبید ادامه داد : " اون می خواست همه چیز رو درست کنه. یک نقشه داشت... اما تو.. تو ... "

"ساکت!" اسنیپ با صدایی بسیار آهسته این را گفت و یک قدم به جلو بر داشت. دهان مالفوی را با دستش پوشاند و چوبدستی اش را جلوی صورت او بالا اورد، در حالیکه چشمانش گوشه و کنارحیاط متروکه را با سرعت ورانداز می کرد. " پسر احمق! من اون سوگند ناگسستنی رو نبستم که این همه مدت از تو محافظت بکنم بعد وایسم و تماشا کنم که تو خوتو به کشتن می دی. اونم وقتی که بالاخره به پیروزی رسیدیم! این افکار خیانت کارانه رو تو ذهنت مخفی کن دراکو. همین الان بپوشونشون و دیگه هم باهاشون کاری نداشته باش. کاری که شده دیگه شده... امشب نباید مرگ دیگه ای داشته باشیم...

مطمئن باش دراکو لرد سیاه می دونست تو موفق نمی شی. همه ی ما می دونستیم. اون به من دستور داده بود این کار رو تمومش کنم.. تو بخش خودتو خیلی خوب انجام دادی و من بهت تبریک می گم... الانم انقدر بد اخمی نکن... نمی خوای مادر و عمه ی عزیزت رو منتظرنگه داری ، می خوای؟"

اسنیپ پسر را رها کرد و روی پاشنه ی پا چرخید و با قدمهای بلند از میان آبشار سرد و گزنده ی باران خود را به آنسوی حیاط رساند. ردای سیاهس موج زنان به دنبال او کشیده میشد. او به پشت سرش نگاه نکرد. می دانست که دراکو دنبال او می آید و نمیخواست با نگاه کردن به عقب پسرک از احساساتش با خبر شود. انگار چیزی از همه جهت او را فشار می داد. انگار او هنوز در حال ظاهر شدن بود. ناگهان دست راستش تکانی خورد و او انگشتان بلندش را به مشت محکمی گره کرد.

در حالیکه دندانهایش را بهم فشرده بود با خودش فکر کرد :کاری رو که باید انجام بدی انجام می دی. در موردش بیشتر از این فکر نکن.

اسنیپ به آرامی و بدون صدا نفسش را به درون کشید و با آرامی آنرا خارج کرد. ابری سفید لبهایش را ترک کرد و در تاریکی ناپدید شد و با ناپدید شدن آن، احساسات خودش را به عقب ذهنش فرستاد و تلاش کرد به پله هایی که به درهای رنگ و رو رفته ی خانه ی خاکستری رنگ ماگلی که در پیش رو داشتند توجه کند. دستی که قبل مشت کرده بود بالا اورد و در زد، در حالیکه صدای قدمهای دراکو جایی در پشت سر او متوقف شد.

"آه" مالفوی صدایش را صاف کرد. " پروفسور؟ "

"دیگه چیه مالفوی ؟ "

"نمیدونم متوجه شدین یا نه ... داره ازتون خون میره "

اسنیپ به دراکو نگاه کرد و اخمی کرد. بعد بادقت به خودش نگاه کرد و دست هایش را جلوی سینه اش بالا آورد و ابروهایش بالا رفت. آستین های ردایش در چندین جا رشته رشته شده بود و نه با آب باران بلکه با خون خودش خیش شده بود.

"کار اون هیپوگریف لعنتیه " اسنیپ از زیر باران شدید به دراکو نگاه کرد. " نمی دونم از کجا سر و کله ش پیدا شد." او دستش را بر روی سینه اش کشید و وقتی متوجه شد پارچه ی سیاه زیر انگشتانش آسیبی ندیده است خیالش راحت شد.

صدای قدمهایی را در آن طرف درشنید و یک لحظه بعد دربا صدای غژغژ شومی بطرف درون باز شد. نور زرد رنگی بر روی پله های خیس ورودی افتاد.

"اسنیپ" بلاتریکس این را گفت و به کناری ایستاد تا اسنیپ بتواند وارد شود. " آمیکوس و آلکتو هم همین الان رسیدن... اون گرگینه هم همینطور... همشون گفتند تو انجامش دادی"

---

ادامه دارد ...
نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:16 ب.ظ

وبلاگ جالبی داری! امیدوارم ادامه بدی!

[ بدون نام ] دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:05 ب.ظ

حتما ادامه بده.من مرتب سر خواهم زد........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد