بازی روح

ترجمه داستان Soul Play

بازی روح

ترجمه داستان Soul Play

فصل دوم : نبرد پدران 1

زیر نور زرد و کدر شمع روی میزی زوار در رفته سه فنجان خالی چای قرار گرفته بودند. لبه یکی از فنجانها به نقشی از لب به رنگ صورتی کم رنگ و مواج مزین شده بود. اسنیپ در حالیکه به آن فنجان نگاه می کرد روی در هم کشید و سپس نگاهش را به دو مالفویی که روبروی او روی مبل جا گرفته بودند باز گرداند. هر دو سر هایشان را روی آخرین شماره ی روزنامه ی پیام عصرگاهی که در دامانشان گسترده شده بود خم کرده بودند.
آنها درست پیش از غروب رسیده بودند و احتمالا، اسنیپ استدلال کرد، ساعت غروب خورشید بهترین زمان برای پیدا کردن اسپینرز-اند بدون نیاز به پرسه زدن زیاد در مجموعه ی ساختمانهای متروکه ی ماگلی ست. سایه ی تیره ای که با غروب خورشید در امتداد دودکش کارخانه در خیابان گسترده می شد با وجود ابرهای بارانی آسمان رنگ خود را از دست داده بود و از آن تنها لکه ای بر روی سنگفرش های نا مرتب باقی مانده بود. شبحی از سایه، منظره ی بی جان اطراف را به ترواش یکنواختی از طیف خاکستری تبدیل کرده بود.
نارسیسا زیر لب صدای تحقیرآمیزی ادا کرد، کاملا بی توجه به نگاه خیره ی اسنیپ، و روزنامه را تا کرد و آنرا روی میز جلوی خود انداخت. حروف مشکی /دامب-/ و در زیر آن حروف /ترو-/ از بخش نمایان روزنامه به آنها چشمک می زد.
"اونا فقط برای مقاصد سیاسی مرگ دامبلدور رو ترور می خونن" نارسیسا اینرا گفت و از آن سوی میز به او نگاه کرد. "فاج خودش به دامبلدور مشکوک بود و اسکریم-"
"واقعا انتظار دیگه ای داشتی؟" اسنیپ اینرا پرسید و انگشتان کشیده اش را روی دسته های صندلی خودش گستده کرد. تظاهری بر آرامش کامل، که البته او اصلا حس نمی کرد." حالا که اون مرده، اونها آزادن ازش- از وجهه اش- هر جوری که به نظرشون می رسه استفاده- "
"بله. الان کمی برای اون مشکله که اعتراض کنه." نارسیسا لبهایش را به لبخند سردی نازک کرد. " اما حق با تو ه. احتمالا این تنها دلیل اینه که اونا قبول کردن مراسم خاکسپاری توی خود هاگواتز برگزار بشه."
اسنیپ احساس کرد ضربتی از شوک از درون او گذشت. برای یک لحظه ی فانی او کاملا فراموش کرده بود که دیگر هرگز به هاگوارتز باز نخواهد گشت. برخلاف آنچه بعد از همه ی تعطیلات تابستانی برای مدتی بیش از نیمی از عمرش انجام داده بود"مهم نیست." او شانه هایش را بالا انداخت ، عملی ظاهری که کاملا با کشمکشی که واقعا در درون او در حال رخ دادن بود تناقض داشت. با عبور شک از درون او، موجوی زخم خورده جایی درون سینه اش تکانی خورد.اما اسنیپ آنرا لگدمال کرد، درحالیکه سعی می کرد توجهی به انقباض ناگهانی اندامهای درونی اش یا احساس سرمایی که وجودش را فرا گرفته بود نکند. " اینبار وقتی ما به همه چیز مسلط شدیم، که به زودی می شیم، دیگه کسی رو ندارن که پشتش قایم بشن، یا بجای خودشون سرزنش کنن"
"هنوز پاتر مونده." مالفوی اینرا گفت، در حالیکه به نقطه ای در دیوار پوشیده از کتاب در آنسوی اتاق نشیمن کوچک خیره شده بود.
"چی؟" اسنیپ روی شندلی اش به جلو خم شد، ذهنش هنوز در تفکر روح خرد شده اش تقلا می کرد. او هم چنان با خود می گفت: /این قبلا هم اتفاق افتاده. خودش التیام پیدا میکنه./
"منظوزم اینه که – وزارتخونه قلا هم از اون به عنوان بلاگردان استفاده می کنه." مالفوی به سرعت اینرا گفت در حالیکه نگاههای دزدکی خود را به اسنیپ می انداخت.
"اوه اما ما نباید فراموش کنیم که پاتر الان دیگه "انتخاب شده" است." اسنیپ با پوزندی این را گفت و از جا بر خاست و به طرف مجموعه ی کوچکی از چمدانهایی که در کنار در ورودی به هم تکیه داده شده بودند قدم برداشت. مالفوی هوا را از بینی خود خارج کرد.
نارسیسا بر خاست تا به دنبال اسنیپ برود اما اسنیپ به او رو کرد و گفت : "من و دراکو اینا رو می بریم بالا."
"اما من کاملا می تونم از عهده ی اجرای یک طلسم ساده بر بیام" نارسیسا چوبدستی اش را به طرف چمدان زیبایی که حروف ر.ل. ( رودولفوس لسترنج، اسنیپ احتمال می داد) بر یک طرف آن نقش بسته بود تکانی داد : "لوکوموتور ترانک!"
"با این حال،" اسنیپ چوبدستی بلندش را به چمدان شناور در هوا نشانه گرفت و حرکت سریعی با مچ دستش به آن داد. چمدان به نحوی که گویی با افسارهای نامرئی هدایت می شود به دنبال حرکت دست او در هوا پرواز کرد. او اتاق را پیمود تا به راه پله ی باریک که بین دیوار های تیره و پر از کتاب به سختی جا شده بود برسد و نگاهی به مالفوی کرد که بطور واضع از او می پرسید چرا او هنوز چمدان باقیمانده را بلند نکرده است.
"مادر، من اونا رو میارم." اسنیپ در حالیکه از پله ها بالا می رفت صدای مالفوی را شنید. " هر چی باشه این مال خودمه."
-------
اسنپ در ورودی طبقه متوقف شد و چرخید و در حالیکه چمدان در کنارش در هوا همچنان شناور بود ، به مالفوی ها نگریست. او می توانست ببیند که دراکو به سختی تلاش می کند زمانی که به کاغذ دیواری پوست انداخته و فرش نخ نما نگاه می کند جلوی نگاه تمسخر انگیزش را بگیرد.
سه نفری در ورودی راهرو به تنگی ایستاده بودند و چمدانها همه در راهروی تاریک جلوی آنها راه را بیش از پیش تنگ کرده بود. اسنیپ شروع به آشنا کردن آنها با اطراف کرد : "این دستشویی و حمامه." و با تنبلی به دری در طرف راستش کمی جلو تر در حال ورودی اشاره کرد. "متاسفانه باید هر بار که می خواین از حمام استفاده کنین درجه ی آب رو با طلسمتون تنظیم کنین. آب گرم کن ماگلی خونه دیگه کار نمی کنه. مثل... بقیه ی ابزار های ماگلی آشغالی که اینجا بهش بر می خورین."
"این همیشه خونه ات بوده یا یه دفع متوجه شدی از اینجا خوشت میاد؟" مالفوی بالحنی بی توجه پرسید.
"من لذت بزرگ شدن توی این خونه رو داشتم اگر منظورت همینه... اینجا در گذشت زمانها برام به درد خورده واسه همین نیازی به جابجایی ندیدم." اسنیپ در ذهن خودش یک /هنوز/ را هم به جمله ی خود اضافه کرد.
"چقدر وحشتناک." نارسیسا این را گفت و با دیدن یک پریز برق در دیوار لرزشی کرد.
"بله..." اسنیپ ادامه داد. "خیلی برام سخت بود اتاقهایی به اندازه ی چهل تا زمین کوئیدیچ نداشته باشم یا جن خونگی ای که بتونم این طرف و اون طرف شوت کنم. بعضی وقتها خودمم تعجب می کنم چطور زنده موندم."
نارسیسا نگاه سردش را خیره به او دوخت " من عاشق وقتی ام که تو بیش از حد مبالغه می کنی."
اسنیپ نگاهی مملو از بی تفاوتی و بی حوصلگی به او کرد و به دراکو رو کرد. "اتاق تو روبروی دستشوییه. فکر کنم خودت بتونی چمدونتو باز کنی نه؟"
مالفوی یک بار با سر تایید کرد. چینی بین ابرو های بلوند سفیدش افتاده بود.
"نارسیسا،" اسنیپ از کنار او گذشت و چمدان هم به دنبالش آمد. "من اتاق اصلی خونه رو به تو دادم. اون پایین تره – از این طرف" او با سر به دری که در یکی از گوشه ه ای حال مخفی شده بود اشاره کرد. "این اتاق استفاده نشده، از زمانیکه- "
"خودت کجا می خوابی؟" مالفوی از جایی پشت سر او اینرا پرسید.
"معمولا توی یک تخت،" اسنیپ دستگیره ی در را چرخاند و با آرنجش آنرا باز کرد، در حالیکه قدم به درون اتاق می گذاشت و چمدان بزرگ با حروف ر.ل. هم به دنبالش چسبیده به او به اتاق می آمد.
اسنیپ می دانست که این اتاق کوچکیست، و لبهایش با حالتی پر اضطراب از اینکه نارسیسا در مورد این اتاق چه فکری می کند چرخش کوچکی کردند. یک تخت قدیمی بسیار بزرگ در تاریک ترین نقطه ی اتاق قرار داشت، روبروی یک پنجره ی باریک و دراز که اسنیپ برای اولین بار بعد از سالها کمی باز کرد تا به هوای کهنه ی اتاق فرصتی برای خارج شدن بدهد. وقتی به سمت پنجره می آمد پرده ی نازکی که آویزان بود اهتزازی کرد و وقتی بوی سرد رودخانه به مشامش رسید او چمدان را زیر پنجره به زمین گذاشت و روی آن خم شد تا بتواند به پیاده روی سنگفرش شده ی تاریک نگاهی بیندازد و به نارسیسا و مالفوی اجازه دهد به پج پج هایشان در حال ورودی ادامه دهند.
".... این جا کفشی!" او صدای هیس مالفوی را می شنید.
"صداتو بیار پایین!"در حالیکه اسنیپ به سنگفرشهای تار خیره شده بود نارسیسا نجوا کنان به دراکو اینرا می گفت. سپس نارسیسا نصیحت خودش را به همان آهستگی بیان کرد و اسنیپ تنها می توانست عبارت "تطبیق بده" را تشخیص دهد و بعد از آن صدای نرم قدمهایی را شنید که به او نزدیک می شدند. نارسیسا در اتاق قدیمی والیدن او به او ملحق شده بود.
اسنیپ به پنجره رو برگرداند تا با او روبرو شود. "مشکل در بهشت؟" و یکی از ابروهایش را بالا برد.
"به هیچ عنوان." نارسیسا اول به زمین و بعد لبخند زنان به او نگاه کرد.
"خوشحالم که می شنوم." اسنیپ این را گفت و سعی کرد نگاهش را نفوذ ناپذیر جلوه دهد. " دیگه داره دیر میشه. من میرم پایین. باید /جاکفشیمو/ تمیز کنم. کاری داشتین من اونجام/"
او قدم برداشت که از کنار او عبور کند.
"سوروس صبر کن. دراکو امسال خیلی تحت فشار بوده- همه مون بودیم – ازش انتظار نداشته باش که- "
"معلومه که نه،" اسنیپ با لحنی تند این را گفت و او را با نگاهش در جا نگه داشت. "اما یادت نره. تا چند روز دیگه اون به سن قانونی می رسه. دیگه داره دیر میشه باید یاز بگیره چطور رفتار- "
"اما مشکل همینجاست، متوجه نیستس؟" نارسیسا فاصله ی کوتاه میانشان را طی کرد و با دو دستش سعی کرد دست او بگیرد.
اسنیپ دستش را روی سینه گره کرد و به او چشم غره رفت.
او سعی کرد دوباره لبخند بزند. :"آیا تو می تونی بگی وقتی به سن اون بودی مثل یک کرد رفتار می کردی؟ قبل از اینکه جواب بدی به اشتباهات خودت فکر کن."
"من همیشه برای نجات دادن اون حضور ندارم. اونم اصلا کمک منو نه لازم داره و نه می خواد– "
"من هنوز به کمک تو احتیاج دارم." نارسیسا حرف او را قطع کرده بود. "تو هم مثل من می دونی که لرد سیاه هنوز- "
"توی این خونه در مورد لرد سیاه بد صحبت نکن" اسنیپ با صدای آرامی این را گفت و به جلو خم شد.
"معذرت می خوام. منظورم این نبود." نارسیسا به چشمهای او نگاه مختصری کرد و یک قدم به عقب برداشت. "دراکو خیلی حساسه. همیشه بوده... لوسیوس ... " او سرش را تکانی داد و به زمین خیره شد. "دراکو به من رفته" و دوباره به اسنیپ نگاه کرد. " لوسیوس همیشه نسبت به اون خشن رفتار کرده. اما تو نه- من می دونم. دراکو همیشه در مورد تو نظر مساعد داشته- "
"مطمئنم که با دونستن اون امشب خوابای خوش می بینم" اسنیپ از بالای شانه های او به حال خالی خیره شد.
"باهاش صحبت می کنی؟ براش توضیح میدی؟ اون خیلی سر در گمه و هیچ کسی رو هم نداره که باهاش صحبت کنه." صدای نارسیسا می لرزید. "اون فکر می کرد بعد از اینکار به –"
"شهرت میرسه؟ یا قدرت؟" اسنیپ به میان حرف او پریده بود و با هر کلمه شدت صدایش کم تر و کم تر می شد. " یا افتخار؟"
نارسیسا نجوا کنان گفت "درسته." و به او نگاه کرد. چشمان آبی روشنش می درخشیدند.
اسنیپ سرش را بر گرداند، انگار کسی به او سیلی زده باشد. اگر نارسیسا باز هم می خواست شیون خود را شروع کند او مجبور نبود شاهد آن باشد. " من یک بار دیگه باهاش صحبت می کنم باشه؟" و بجای نارسیسا به کاغذ دیواری پوسته شده ی قهوه ای و خاکستری روبرویش نگاه می کرد. "چون مطمئنم صحبتم اونو از خوشحالی منفجر می کنه."
"ممنون." وقتی دست گرم نارسیسا از پشت شانه های او را در بر گرفت عضلاتش کمی منقبض شد. "من واقعا ازت ممنونم. می دونم اینکار چقدر برات سخت بوده ... هست."

برای جشن گرفتن هنوز زود است (6)

اسنیپ با قدمهای کشیده راهروی تاریک را پیمود. صدای گفتگو و موسیقی که از زیر آخرین در در انتهای راهرو به بیرون تراوش می کرد با هر قدم بلند تر می شد . وقتی به روشنایی نور شمعهایی که از در نیمه باز به بیرون تراوش می کردند نزدیک شد، در سایه ای مخفی شد و به دیوار تکیه داد. چوبدستی اش بی درنگ در دستانش قرار گرفته بود . او طلسم استراق سمع را اجرا کرد. آیا کسی همین الان نام او را به زبان آورده بود؟
"...باید نگاهشو می دیدی" صدایی که اسنیپ به سرعت تشخیص داد متعلق به آمیکوس است داشت نجوا می کرد : " دارم بهت میگم وقتی اسنیپ به اون گریبک آشغال اون نگاهو کرد، اگر می تونست اون دم کثیفشو بین پاهاش می ذاشت و از سر برج تا پایین پورتمه می رفت."
صدایی که متعلق به آلکتو بود جواب داد :" گرگینه کش"
"ساکت. ممکنه صداتو بشنوه."
"راستی تو هم شنیدی لرد سیاه داشت چطوری می خندید؟"
آمیکوس زیر لب خندید و گفت: "منم بودم می خندیدم. دامبی بیچاره ی بی دفاع بالاخره همون چیزی رو که همیشه لایقش بود گیر آورد..."
اسنیپ چوبدیتی اش را دوباره به جیبش فرو برد و از دیوار فاصله گرفت و نفس عمیقی کشید. قدم به درون در ورودی اتاق گذاشت و مکث کرد و با چشمانش با خونسردی کل اتاق را ورانداز کرد. فنیر گریبک در انتهای اتاق ایستاده بود و به لبه ی پنجره ای کهنه تکیه داده بود و داشت طوفان بیرون را تماشا می کرد. اطراف او را چند بادی-گارد گرگینه ی بی خاصیت احاطه کرده بودند و یکی از آنها با دیدن اسنیپ به پشت گریبک به آرامی ضربه ای زد. گریبک چرخید و خنده ی زرد و نا مطبوعی از میان ریش و موهایی که هنوز با خون خشک شده به هم کرک شده بودند نثار اسنیپ کرد. اسنیپ مدتی طولانی بدون پلک زدن به او چشم غره رفت تا بالاخره آن گرگینه ی منزجر کننده نگاه خود را منحرف کرد.
هیچیک از دوستان قدیمی او اینجا نبودند. –آنها همگی الان در آزکابان بودند- جایی که اسنیپ هیچ علاقه ای به ملاقات آن نداشت. حتی با فکر کردن به آن سرما تمام وجودش را فرا گرفت و در همان لحظه نارسیسا با چشماهای خندانش چشمان سیاه او را تسخیر کرد و اسنیپ از میان میزهای ناهمگون و صندلیهای زوار در رفته راهش را به سوی او پیدا کرد. مرگ خواران دیگر، درست مانند دانش آموزان هاگوارتز راه را برای او باز می کردند.
وقتی مرگ خواران بیشتری متوجه حضور او در اتاق شدند گفتگوها در اتاق کم کم خاموش شد و اسنیپ برای چند ثانیه به آهنگی که سلستینا واربک در رادیو ی جادویی می خواند گوش کرد ( آهنگی در باره ی اینکه چرا او به اندازه ی یک پاتیل آتشین است) تا اینکه نارسیسا مالفوی بقیه ی مسیر را به سوی او آمد و دراکو و بلاتریکس هم به فاصله ی کمی به دنبال او راهی شدند. بلاتریکس چشمان خاکستری اش را به سوی سقف می گرداند.
اسنیپ نجوا کنان گفت : " دنبالم بیا" و انگشتانش را دور بازوان باریک نارسیسا حلقه زد و او را به نزدیک ترین گوشه ی خالی اتاق هدایت کرد و در آنجا قوی ترین افسون خاموش کننده صدایی که در توان داشت جاری کرد.
لبهایش را از هم باز کرد تا شروع به صحبت کند اما در همین لحظه آمیکوس که انگار این لحظه را برای بلند کردن لیوانهای نیمه خالیشان مناسب دیده بود شروع به صحبت کرده بود : "به سلامتی ... شاهزاده ی دورگه!"
وقتی همه جامهای شرابشان را بالا برند اتاق یکپارچه تلالو شد و تعدادی از افراد هلهله کردند و کف زدند. اسنیپ دستش را با بی اعتنایی بالا برد و این عمل را تصدیق کرد و اجازه داد لبخند کوچکی بر گوشه ی لبهایش نمایان شود.
بلاتریکس قدم زنان به کنار او آمد و حالت نا مطبوعی لبهای باریکش را چرخانده بود و با حرکت کوچکی به مچ، جام شرابش را به طرف اسنیپ بالا برد و گفت: "نمی دونستم هنوزم با این اسم مستعار می چرخی اسنیپ... هر چیزی که بخوای به نارسیسا بگی می تونی جلوی من بگی. من خواهرشم – "
اسنیپ گفت: " برای بیان بدیهیات ازت ممنونم بلاتریکس." و با چشمانش اتاق پر جمعیت را پیمود.
با خودش فکر کرد : /احمق ها... اما هنوز یکی هست که به من کاملا اعتماد کنه/
اسنیپ به آرامی گفت: "نارسیسا..." و به او لبخندی زد. "لرد سیاه به من-"
نارسیسا حرف او را قطع کرد و گفت : "دیگه چی می خواد؟" و دستهای ظریفش را روی شانه های دراکو گذاشت.
اسنیپ وقفه ی نارسیسا را نادیده گرفت و با صدایی بلند تر ادامه داد " –اطلاع دادند که تو و دراکو باید برای مدتی بیاین خونه ی من زندگی کنین." و از بالای بینی عقابی اش به دراکو نگاهی کرد و گفت: " و ایشون می خوان همین الان تو رو ببینن دراکو."
دراکو سرش را به نشانه تایید تکان داد و با صدای بلند آب دهانش را فرو برد. در نور لرزان شمع ها ، چهره اش هر اندازه رنگی که در خود داشت از دست داده بود.
اسنیپ به طرف او خم شد و گفت : " یک نصیحت، اصلا اسم پدرتو نیار. مگر اینکه بخوای خلق خوش اربابو از بین ببری."
چشمهای کم رنگ مالفوی برقی زد. او خودش را از دستان مادرش رها کرد و قدم زنان درست از میان آمیکوس و آلکتو که در آن اطراف با هم صحبت می کردند عبور کرد.
آلکتو گفت : "اوی مالفوی مراقب باش کجا قدم میذاری." اما مالفوی از در عبور کرده بود و قدمهای محکمش از راهره به گوش می رسیدند.
آلکتو و آمیکوس نگاههای خشمناکشان را نثار نارسیسا کردند و اسنیپ می توانست بشنود که آمیکوس زیر لب در مورد چیزی مانند /مالفوی یک آشغال است/ زمزمه می کند.
نارسیسا از آندو رو برگرداند و به چشماهای او خیره شد و گفت : " من معذرت می خوام.. دراکو از وقتی که –"
اسنیپ دیگر حوصله ی شنیدن توصیف بدتر شدن رفتار دراکو را نداشت و در نتیجه حرف او را قطع کرد و پرسید: " وسایل مورد نیازتونو دارین؟" خدا شاهد بود که او تجربه ی دست اولی از رفتار ناپسند این پسر در هاگوارتز کسب کرده بود و هیچ تمایلی نداشت که این رفتار را در خانه خودش هم تحمل کند.
نارسیسا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :" سوروس، من میدونم چقدر به آسایش و خلوتت توی خونه ات اهمیت می دی. من واقعا دلم نمی خواد اسباب زحمتت –"
اسنیپ با بی حوصلگی حرف او را قطع کرد : "مذخرف نگو. کی منتظرتون باشم؟"
نارسیسا گفت :" فردا عصر" و بلاتریکس سرش را تکانی داد و به زمین چشم غره ای رفت.
"خب البته من مطمئنم که شما بهتر از دمباریک هستین... من معمولا فضای زندگیمو با جانوران موذی تقسیم نمی کنم... البته باید اعتراف کنم اون جن خونگی خوبی از آب در اومد."
بلاتریکس دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت : " می خوای بری توی اون کپه آشغال ماگلی با اون زندگی کنی؟" و با سرش به اسنیپ اشاره ای کرد در حالیکه چشمانش به نارسیسا اخم می کردند.
نارسیسا با سردی جواب داد : " این دستور لرد سیاهه. مسلما تو که نمی خوای اونا رو نقض –"
بلاتریکس از لابه لای دندانهای به هم فشرده جواب داد : " منظورم این نبود... نیست..."
اسنیپ یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت " می دونی، واقعا حیف شد که دندونات توی آزکابان نریختند. اونوقت می تونستی این فداکاری رو هم توی لیست فداکاریات برای لرد سیاه بیاری."
"چطور جرئت می کنه؟" بلاتریکس با چشمهایی گشاد و سرشار از اتهام به خواهرش خیره شد. سپس به نحوی که انگار اسنیپ روحی است که تازه در آنجا پدیدار شده است به او نگاه کرد و ادامه داد : "اونجا وایساده و به من توهین می کنه! شندیدی اون چی گفت سیسی؟ کثافت دورگه ی..."
"بلاتریکس!" نارسیسا نفسش را به درون کشیده بود. او بلافاصله بین دو هم صحبتش قدم نهاد و به بلاتریکس گفت : "خودتو کنترل کن."
و اسنیپ گفت : "و دیگه با این حرف ها وسط بحث ما نپر. باور کن بعد از چند صد دفعه که اینکارو کردی دیگه داره بی مزه میشه."
بلاتریکس به او دهن کجی کرد و گفت : " این یه موضوع خانوادگیه ، اسنیپ، و در نتیجه به تو هیچ ارتباطی نداره!"
نارسیسا با صدای آهسته و سردی گفت : "تا اونجاییکه به من مربوطه، سوروس درست مثل یه عضو خانواده ست. اون بهترین دوست لوسیوسه و سالهاست که بوده- اون جون دراکو رو نجات داد- در حالیکه تو همش پسرمو تشویق می کردی که - "
بلاتریکس سرش را تکانی داد انگار درست نشنیده است: " تو نمی خوای بگی که – "
نارسیسا گفت : "ما نمی تونیم برگردیم خونه- و من هم به هیچ عنوان اینجا نمی مونم – " او مکثی کرد و به جایی بالای شانه های بلاتریکس خیره شد و ادامه داد : "نمیدونم کدوم بدتره... گرگینه ها یا ... "
اسنیپ روی پاشنه ی پا چرخید. ردای بلندش بدنبال چرخش او در هوا رقصید. در آن لحظه مردی بلند قد و تکیده وارد اتاق شدن بود و جمعی از یاران هم ظاهر او نیز به دنبالش وارد اتاق شده بودند.اسنیپ ظاهر لاغر و پوست رنگ پریده و تیرگی زیر چشمان تشنه و براق تازه وارد را ورانداز کرد و خون آشام سنگوینی را باز شناخت.
اسنیپ با صدای آهسته ای گفت : " من شخصا خون آشام ها رو ترجیح می دم... اما برای اونچه لرد سیاه در سر داره هر دوتای اونا کفایت می کنن."
وقتی همه ی خون آشام ها از در وارد شدند، مالفوی در پشت سر آنها در حالیکه از سر تا پا می لرزید به درون اتاق قدم گذاشت و نارسیسا نفسش را به درون کشید و گفت : " اونا یه بلایی سر پسرم آوردن؟!"
او چوبدستی در دست به سرعت به جلو قدم برداشت، اما با جسمی گرم و سیاه برخورد کرد.. "سوروس ، برو کنار. همین الان."
اسنیپ گفت : "قبل از اینکه کاری بکنی فکر کن!" و انگشتان کشیده اش را دور بازوان او حلقه کرد. "دراکو پیش لرد سیاه بوده- "
نارسیسا ناله ای کرد و گفت : "خدایا، دیگه نمی تونم تحمل کنم!"
بلاتریکس خرناسی کشید.
اسنیپ گفت : "دیگه کافیه." و به هر دو تای آنها چشم غره ای رفت و حلقه ی انگشتانش را به دور بازوان نارسیسا تنگ تر کرد. " شما هر دو دارین بدون دلیل توجه همه رو جلب می کنین... فقط یک لحظه از فکر این تراتژدی ای که خودتونو توش غرق می بینین بیرون بیارین تا بفهمین رفتارتون در این اواخر چقدر ناخوشایند شده."
نارسیسا گفت : "من دیگه اهمیت نمی دم." و سعی کرد بدون اینکه توجه سایرین را بیشتر جلب کند خودش را از دستهای اسنیپ رها کند.
اسنیپ صورتش را تا صورت او پایین اورد، تا حدی که بینی هایشان تقریبا با هم تماس پیدا می کردند، و گفت : "اما من هنوز میدم. و حالا اگر با من کاری ندارین من کاری دارم که باید انجام بدم."
در میان جمعیت انبوه اتاق، چشمش به موهای بلوند پلاتینی رنگ مالفوی افتاد و او را در حال تکیه بر روی میزی پر از جام های پر تلالوی شراب یافت.
اسنیپ یکی از ابروهایش را بالا برد و به او گفت : "نگفتم اسمی از پدرت نیار؟" و یکی از جامهای شراب روی میز را به دست گرفت، و چند قطره از معجونی ارغوانی رنگ را از نوک چوبدستی اش به درون آن ریخت و آنرا به دستان لرزان مالفوی داد و گفت :"اینو بخور."
مالفوی معجون را نوشید و صورتش از مزه ی آن منقبض شد. با چشمانش خون آشام سنگوینی را دنبال کرد و نجوا کنان گفت : "اون اینجا چی کار می کنه؟ من اونو توی یکی از مهمونی های اسلاگهورن دیدمش."
اسنیپ چوبدستی اش را به دستش گرفت و آنسوی اتاق را نگاه کرد و بطور نا محسوس یک افسون خاموش کننده به گروه خون آشامها روانه کرد و گفت : "خوب تشخیصش دادی دراکو... لرد سیاه منتظر مهمون هایی بود و به نظر میرسه که اونها سر رسیدند."
مالفوی اخم کرد و گفت : "اما اون یکی از دوستای اسلاگهورن بود. – و اسلاگهورنم – "
اسنیپ گفت : "اون با اون نویسنده ی غیر قابل تحمل به مهمونی اومده بود. و این لزوما اونو یکی از دوستان اسلاگهورن نمی کنه." و در همین لحظه خود را مستقیم خیره به چشمهای سنگوینی یافت.
دراکو گفت : "اما اون می تونه یکی از جاسوسهای دامبلدور – "
اسنیپ به تندی گفت : "دامبلدور مرده." و نگاهش را دوبارو به دراکو برگرداند و ادامه داد : "در نتیجه من دلیلی برای اعتراض نمی بینم. تو چی؟ می بینی؟"
مالفوی به او خیره نگاه کرد اما ساکت ماند. درست زمانی که اسنیپ گمان کرد دیگر نمی خواهد جوابی بدهد او به حرف آمد و گفت : "هیچ افتخاری توش نبود... منظورم اینه که – توی کاری که – "
اسنیپ به نتدی گفت : "الان زمان مناسبی برای این صحبتها نیست." و سعی کرد درون دراکو را بخواند. بلافاصله سپر ذهنی مالفوی بر پا شد و اسنیپ لبخند نا خشنودی به پسر جوان زد و گفت : "خوبه دراکو. این همون کاریه که باید به محض ورود سنگوینی و دوستانش انجام می دادی... ده امتیاز به اسلیترین."
مالفوی گفت : "خیلی بامزه ای" و چهره ی خالی از احساستش لحظه ای زود گذر با حالتی شبیه به ناراحتی و غم پر شد.
اسنیپ گفت : "حالا که به اندازه ی کافی مایه ی مسرتت شدم، فکر می کنم بهتره برای امشب از مهمونی کناره گیری کنم..."
او در میان جمعیت خرامید و تقریبا به در خروجی رسیده بود که سایه ای سیاه مسیرش را تیره کرد و در مقابلش متوقف شد و راه خروج او را بست. سایه لبخندی زد و ردیفی از دندانهای کاملا سالم را به نمایش گذاشت. به استثنای دو دندان نوک تیز. و گفت "عصر به خیر."
اسنیپ یکی از ابرو هایش را بالا برد.
سایه ادامه داد " ما یکبار قبلا ملاقات کردیم -" با هر کلمه نوک دندانهای تیزش به لب پایینی اش گیر می کرد. او ادامه داد " در یک مهمانی – "
اسنیپ به میان حرف او پرید و گفت : "یادم میاد.... سنگوینی." و دستانش را روی سینه گره کرد و ادامه داد:" یادم میاد هر دومون در مورد کیفیت شرابی که سرو میشد هم عقیده بودیم."
لبهای بنفش سنگوینی تاب خورد و او صدای خیسی از نفرت از ته گلو تولید کرد و گفت :" همه می گن تو بودی که به زندگی دامبلدور پایان دادی."
اسنیپ احساس می کرد نبضش تند می شود و بر دیواره ی گردنش می کوبد. خشم شدیدی که او را چنگ زده بود و از زمانی که از در برج وارد شده بود به او توان ادامه دادن داده بود در سینه اش بالا می آمد و رگهایش را می سوزاند و احساسات پاره پاره ای را که جایی در درون او می جوشیدند خفه می کرد.
اسنیپ به نرمی گفت : "دامبلدور خودش زندگیشو تموم کرد." او می توانست حس کند که چشمانش از شدت خشم می درخشند.
سنگوینی گفت : "شنیدم که خیلی دووم نمی آورد... بعضی ها هم می گن تنها و بی دفاع بوده ... "
اسنیپ با لحنی بی اعتنا گفت : "و بعضی ها ی دیگه هم ممکنه بگن لحظه ی بجایی ضربه ام رو زدم ..."
سنگوینی نگاهی نافذ و طولانی به او کرد و اسنیپ پوزخندی زد و گفت : "شب خوش"
روی پاشنه ی پا چرخید و وقتی از اتاق خارج می شد فش فش خون آشام را می شنید که می گفت:" همینطورم هست." ردای بلندش در راهروی تاریک به دنبالش در هوا می رقصید.
---
پایان فصل اول.