بازی روح

ترجمه داستان Soul Play

بازی روح

ترجمه داستان Soul Play

برای جشن گرفتن هنوز زود است (2)

اسنیپ از دالان ورودی گذشت و به سرسرای ورودی خانه ای که زمانی یک یتیم خانه ی ماگلی بود قدم گذاشت. کف اتاق با سفالهای سفید و سیاه گل آلود پوشیده شده بود و نوری را که دو مشعل روی دیوا های کهنه به اطراف پخش میکردند منعکس می کرد. راه پله ای سنگی به ورودی تاریک طبقه اول منتهی میشود و صدای گفتگو های مبهمی از آن به گوش می رسید.

اسنیپ چند قدم به طرف نزدیک تریم مشعل برداشت و انگشتان کشیده اش را بر روی ساعدهایش کشید. دراکو با خاله اش به ارامی صحبت می کردند. اسنیپ دستانش را بالا آورد و به لرزش خفیف آنها توجهی نکرد.دستانش کاملا به رنگ سرخ خون درآنده بودند.

مالفوی از جایی پشت سر او گفت : " یه هیپوگریف بهش حمله کرده."

بلاتریکس خنده ای سر داد : " اینکه راحت درمان میشه... من میتونم اینکارو بکنم"

اسنیپ چوبدستی اش را به سرعت از جیب داخلی ردایش بیرون کشید و به بلاتریکس چشم غره ای رفت : "اگه ناراحت نمی شی باید بگم من کسی رو که میدونه چی کار داره می کنه ترجیح می دم "

بلاتریکس گفت " نه ابدا." "میدونم چقدر دوست داری ... تنهایی انجامش بدی" دست به سینه ایستاد و تماشا کرد. اسنیپ نوک چوبدستی خود را بر روی دست چپش حرکت می داد و آنرا روی زخم های قروز رنگ ساعدش حرکت می داد و افسونی را زیر لب زمزمه می کرد که خیلی شبیه با لالایی می نمود.

دراکو در حالیکه اسنیپ چوبدستی را به دست چپ خود داد و ساعد دست راست خود را هم درمان کرد پرسید : " چطور می خواین به پشتت دسترسی پیدا کنی؟"

اما اسنیپ به او اعتنایی نکرد. در حالیکه چوبدستی اش رو روی آخرین بریدگی حرکت میداد افسون را زمزمه میکرد و پوست رنگ پریده اش دوباره به هم می رسید و تنها اثر زخم شفید رنگی بر جای می گذاشت. او پرسید "فکر نمی کنم کسی اینجا آویشن کوهی داشته باشه نه؟"

بلاتریکس پوزخندی زا و از چهره اش معلوم بود می خواهد طعنه ای مناسب پیدا کن اما در همان لحظه در ورودی با صدای بلندی باز شد و زنی که تا استخوان خیس شده بود وارد خانه شد. شنل بزرگش پشت سرش چنان پیچ و تاب می خورد که او را شبیه یک پروانه ی سیاه کرده بود.

اسنیپ چشمانش را تنگ کرد و به زن نگاهی انداخت. در همان حال دراکو که از صدای بلند در از جا پریده بود چرخی زد و برای بیرون اوردن چوبدستی اش تکانی خورد.

از زمانی که اسنیپ آخرین بار سال پیش او را دیده بود، نارسیسا باز هم لاغر تر شده بود و اسنیپ ممئن بود زیر این لباسهای گرانقیمت ، این زن به شکنندگی یک کاه است.

"اون کجاست؟ دراکو کجاست؟ پسرم کو؟"

مالفوی با دلخوری گفت: "مادر خواهش می کنم! من همینجام."

اسنیپ جلو تر آمد. مالفوی تلاش می کرد رنگین کامنی از احساساتی که در آن لحظه درونش حرکت می کرد را تحت کنترل در آورد و در نهایت به لبخنید بر صورت اکتفا کرد.

" دراکو! تو زنده ای!"نارسیسا مالفوی پسرش را محکم دراغوش گرفت و بوسه های فراوانش را نثار موهای خیس پسرش کرد.

"مادر خواهش می کنم! من که دیگه بچه نیستم!"

"سیسی واقعا که! " بلاتریکس این را گفت و قدمی به طرف خواهرش بر داشت. "من که قبلا بهت گفته بودم ..."

"نارسیسا" اسنیپ به آرامی این را گفت در حالیکه تمام زیرو بم نام او را به دقت ادا می کرد.وقتی نارسیسا با شنیدن صدای او سرش را بالا آورد، چشمان آبی رنگ او را با چشمان سیاهش درگیر کرد : " داری خجاتم می دی . ما هردو می دونیم ... "

"سوروس!" نارسیسا به طرف او قدم برداشت وبه نظر می رسید آرامش ذاتی خود را کمی به دست اورده است. او درست روبروی اسنیپ ایستاد و با دیدن لباس های پاره و رسته رسته ی او چشمانش گشاد شد. دستهای او را در دستان خودش گرفت، درست مانند همان شبی که بلاتریکس پیوند ناگسستنی آنها را محکم کرده بود. سوگند ادا شده بود و با وجود اینکه این شوگند چندین بار به قیمت جان او تمام شده بود، اسنیپ فکر کرد که این سوگند ارزش آنرا داشت. الان نارسیسا مالفوی بود که به او بدهکار بود.

وقتی نارسیسا چوبدستی اش را از ردایش در آورد ساکت بود. نارسیسا آنرا به طرف دستانش گرفت و خونی که روی آنها بود را محو کرد.

"اگر اجازه بدی من می تونم لباساتو تعمیر کنم. " نارسیسا نوک چوبدستی را به یکی از تکه پاره های لباس اسنیپ نزدیک کرد و گفت "انقدر خوب که نتونی اصلا تشخیصش بدی"

اسنیپ گفت "از این کارت قدردانی کنم" و با دیدن چهره ی عصبانی بلاتریکس پوزخندی زد.

"خانواده ی ما به تو خیلی مدیونه سوروس" نارسیسا به چشماناو خیره شد. صورت های آنها به هم نزدیک شده بود. " نمیدونم چطور می تونیم ازت تشکر کنیم.... اگر هر موقع چیزی خواستی ..."

"تو اولین نفری هستی که می فهمی" اسنیپ جمله ی نارسیسا را تمام کرد. و در حالیکه تکه پاره های رددایش خود را تعمیر می کردند به چشمان نارسیسا خیره شد. برای لحظه ای خودش رادید. که در حیاط بزرگ قصر مالفوی ایستاده است. و بعد دوباره همان چیزی را دید که در آن شبی که سوگند را خورده بود در چشمان نارسیسا دیده بود. .. نارسیسا داشت خودش را به او پیشنهاد می داد. همسر دوست صمیمی او ، نارسیسا مالفوی. همین فکر که اگر بخواهد می تواند او را داشته باشد برای اسنیپ کافی بود.

مالفوی گفت " مادر، یه زخم هم پشتشه." بلاتریکش چشم غره اش را به دراکو منتقل کرد. اما توجه دراکو ناگهان به نقطه ی دیگری جلب شده بود. تمام رنگ از چهره ی او پریده بود و صورتش به رنگ خاکستری مایل به سبز درامده بود. اسنیپ جهت نگاه دراکو را دنبال کرد و به بالای راه پله ها نگاهی انداخت. جایی که موجودی قد بلند و لاغر در سایه ها ایستاده بود.تمام بخش های بدنش در سیاهی پوشیده شده بود، البته بجز صورت مار مانندش. صورتی که دو چشم سرخ رنگ در آن می درخشیدند.

لرد سیاه لبخنی زد : "من از تجدید دیدار اعضای خانواده ها لذت می برم.. سوروس، میخوام تو و مالفوی جوان رو در اتاق پذیرایی ببینم. هرچه سریعتر. .. شما دونفر امشب واقعا منو خشنود کردین".
نظرات 1 + ارسال نظر
کیمیانت پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:51 ق.ظ http://kimiyanet.blogfa.com

دوست گرامی : با تشکر از وبلاگ خوبت .
اگر به کارت اینترنت احتیاج داشتی یک سری هم به ما بزن ! با یکبار امتحان ، همیشه کیمیانت را انتخاب میکنید.
لذت اتصال پرسرعت56K، ارزان، بدون اشغال ، با پشتیبانی 24 ساعته و امکان فعال سازی VPN را تجربه کنید. با سرویس VPN برای همیشه از شر فیلتر راحت شوید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد