بازی روح

ترجمه داستان Soul Play

بازی روح

ترجمه داستان Soul Play

فصل دوم : نبرد پدران 1

زیر نور زرد و کدر شمع روی میزی زوار در رفته سه فنجان خالی چای قرار گرفته بودند. لبه یکی از فنجانها به نقشی از لب به رنگ صورتی کم رنگ و مواج مزین شده بود. اسنیپ در حالیکه به آن فنجان نگاه می کرد روی در هم کشید و سپس نگاهش را به دو مالفویی که روبروی او روی مبل جا گرفته بودند باز گرداند. هر دو سر هایشان را روی آخرین شماره ی روزنامه ی پیام عصرگاهی که در دامانشان گسترده شده بود خم کرده بودند.
آنها درست پیش از غروب رسیده بودند و احتمالا، اسنیپ استدلال کرد، ساعت غروب خورشید بهترین زمان برای پیدا کردن اسپینرز-اند بدون نیاز به پرسه زدن زیاد در مجموعه ی ساختمانهای متروکه ی ماگلی ست. سایه ی تیره ای که با غروب خورشید در امتداد دودکش کارخانه در خیابان گسترده می شد با وجود ابرهای بارانی آسمان رنگ خود را از دست داده بود و از آن تنها لکه ای بر روی سنگفرش های نا مرتب باقی مانده بود. شبحی از سایه، منظره ی بی جان اطراف را به ترواش یکنواختی از طیف خاکستری تبدیل کرده بود.
نارسیسا زیر لب صدای تحقیرآمیزی ادا کرد، کاملا بی توجه به نگاه خیره ی اسنیپ، و روزنامه را تا کرد و آنرا روی میز جلوی خود انداخت. حروف مشکی /دامب-/ و در زیر آن حروف /ترو-/ از بخش نمایان روزنامه به آنها چشمک می زد.
"اونا فقط برای مقاصد سیاسی مرگ دامبلدور رو ترور می خونن" نارسیسا اینرا گفت و از آن سوی میز به او نگاه کرد. "فاج خودش به دامبلدور مشکوک بود و اسکریم-"
"واقعا انتظار دیگه ای داشتی؟" اسنیپ اینرا پرسید و انگشتان کشیده اش را روی دسته های صندلی خودش گستده کرد. تظاهری بر آرامش کامل، که البته او اصلا حس نمی کرد." حالا که اون مرده، اونها آزادن ازش- از وجهه اش- هر جوری که به نظرشون می رسه استفاده- "
"بله. الان کمی برای اون مشکله که اعتراض کنه." نارسیسا لبهایش را به لبخند سردی نازک کرد. " اما حق با تو ه. احتمالا این تنها دلیل اینه که اونا قبول کردن مراسم خاکسپاری توی خود هاگواتز برگزار بشه."
اسنیپ احساس کرد ضربتی از شوک از درون او گذشت. برای یک لحظه ی فانی او کاملا فراموش کرده بود که دیگر هرگز به هاگوارتز باز نخواهد گشت. برخلاف آنچه بعد از همه ی تعطیلات تابستانی برای مدتی بیش از نیمی از عمرش انجام داده بود"مهم نیست." او شانه هایش را بالا انداخت ، عملی ظاهری که کاملا با کشمکشی که واقعا در درون او در حال رخ دادن بود تناقض داشت. با عبور شک از درون او، موجوی زخم خورده جایی درون سینه اش تکانی خورد.اما اسنیپ آنرا لگدمال کرد، درحالیکه سعی می کرد توجهی به انقباض ناگهانی اندامهای درونی اش یا احساس سرمایی که وجودش را فرا گرفته بود نکند. " اینبار وقتی ما به همه چیز مسلط شدیم، که به زودی می شیم، دیگه کسی رو ندارن که پشتش قایم بشن، یا بجای خودشون سرزنش کنن"
"هنوز پاتر مونده." مالفوی اینرا گفت، در حالیکه به نقطه ای در دیوار پوشیده از کتاب در آنسوی اتاق نشیمن کوچک خیره شده بود.
"چی؟" اسنیپ روی شندلی اش به جلو خم شد، ذهنش هنوز در تفکر روح خرد شده اش تقلا می کرد. او هم چنان با خود می گفت: /این قبلا هم اتفاق افتاده. خودش التیام پیدا میکنه./
"منظوزم اینه که – وزارتخونه قلا هم از اون به عنوان بلاگردان استفاده می کنه." مالفوی به سرعت اینرا گفت در حالیکه نگاههای دزدکی خود را به اسنیپ می انداخت.
"اوه اما ما نباید فراموش کنیم که پاتر الان دیگه "انتخاب شده" است." اسنیپ با پوزندی این را گفت و از جا بر خاست و به طرف مجموعه ی کوچکی از چمدانهایی که در کنار در ورودی به هم تکیه داده شده بودند قدم برداشت. مالفوی هوا را از بینی خود خارج کرد.
نارسیسا بر خاست تا به دنبال اسنیپ برود اما اسنیپ به او رو کرد و گفت : "من و دراکو اینا رو می بریم بالا."
"اما من کاملا می تونم از عهده ی اجرای یک طلسم ساده بر بیام" نارسیسا چوبدستی اش را به طرف چمدان زیبایی که حروف ر.ل. ( رودولفوس لسترنج، اسنیپ احتمال می داد) بر یک طرف آن نقش بسته بود تکانی داد : "لوکوموتور ترانک!"
"با این حال،" اسنیپ چوبدستی بلندش را به چمدان شناور در هوا نشانه گرفت و حرکت سریعی با مچ دستش به آن داد. چمدان به نحوی که گویی با افسارهای نامرئی هدایت می شود به دنبال حرکت دست او در هوا پرواز کرد. او اتاق را پیمود تا به راه پله ی باریک که بین دیوار های تیره و پر از کتاب به سختی جا شده بود برسد و نگاهی به مالفوی کرد که بطور واضع از او می پرسید چرا او هنوز چمدان باقیمانده را بلند نکرده است.
"مادر، من اونا رو میارم." اسنیپ در حالیکه از پله ها بالا می رفت صدای مالفوی را شنید. " هر چی باشه این مال خودمه."
-------
اسنپ در ورودی طبقه متوقف شد و چرخید و در حالیکه چمدان در کنارش در هوا همچنان شناور بود ، به مالفوی ها نگریست. او می توانست ببیند که دراکو به سختی تلاش می کند زمانی که به کاغذ دیواری پوست انداخته و فرش نخ نما نگاه می کند جلوی نگاه تمسخر انگیزش را بگیرد.
سه نفری در ورودی راهرو به تنگی ایستاده بودند و چمدانها همه در راهروی تاریک جلوی آنها راه را بیش از پیش تنگ کرده بود. اسنیپ شروع به آشنا کردن آنها با اطراف کرد : "این دستشویی و حمامه." و با تنبلی به دری در طرف راستش کمی جلو تر در حال ورودی اشاره کرد. "متاسفانه باید هر بار که می خواین از حمام استفاده کنین درجه ی آب رو با طلسمتون تنظیم کنین. آب گرم کن ماگلی خونه دیگه کار نمی کنه. مثل... بقیه ی ابزار های ماگلی آشغالی که اینجا بهش بر می خورین."
"این همیشه خونه ات بوده یا یه دفع متوجه شدی از اینجا خوشت میاد؟" مالفوی بالحنی بی توجه پرسید.
"من لذت بزرگ شدن توی این خونه رو داشتم اگر منظورت همینه... اینجا در گذشت زمانها برام به درد خورده واسه همین نیازی به جابجایی ندیدم." اسنیپ در ذهن خودش یک /هنوز/ را هم به جمله ی خود اضافه کرد.
"چقدر وحشتناک." نارسیسا این را گفت و با دیدن یک پریز برق در دیوار لرزشی کرد.
"بله..." اسنیپ ادامه داد. "خیلی برام سخت بود اتاقهایی به اندازه ی چهل تا زمین کوئیدیچ نداشته باشم یا جن خونگی ای که بتونم این طرف و اون طرف شوت کنم. بعضی وقتها خودمم تعجب می کنم چطور زنده موندم."
نارسیسا نگاه سردش را خیره به او دوخت " من عاشق وقتی ام که تو بیش از حد مبالغه می کنی."
اسنیپ نگاهی مملو از بی تفاوتی و بی حوصلگی به او کرد و به دراکو رو کرد. "اتاق تو روبروی دستشوییه. فکر کنم خودت بتونی چمدونتو باز کنی نه؟"
مالفوی یک بار با سر تایید کرد. چینی بین ابرو های بلوند سفیدش افتاده بود.
"نارسیسا،" اسنیپ از کنار او گذشت و چمدان هم به دنبالش آمد. "من اتاق اصلی خونه رو به تو دادم. اون پایین تره – از این طرف" او با سر به دری که در یکی از گوشه ه ای حال مخفی شده بود اشاره کرد. "این اتاق استفاده نشده، از زمانیکه- "
"خودت کجا می خوابی؟" مالفوی از جایی پشت سر او اینرا پرسید.
"معمولا توی یک تخت،" اسنیپ دستگیره ی در را چرخاند و با آرنجش آنرا باز کرد، در حالیکه قدم به درون اتاق می گذاشت و چمدان بزرگ با حروف ر.ل. هم به دنبالش چسبیده به او به اتاق می آمد.
اسنیپ می دانست که این اتاق کوچکیست، و لبهایش با حالتی پر اضطراب از اینکه نارسیسا در مورد این اتاق چه فکری می کند چرخش کوچکی کردند. یک تخت قدیمی بسیار بزرگ در تاریک ترین نقطه ی اتاق قرار داشت، روبروی یک پنجره ی باریک و دراز که اسنیپ برای اولین بار بعد از سالها کمی باز کرد تا به هوای کهنه ی اتاق فرصتی برای خارج شدن بدهد. وقتی به سمت پنجره می آمد پرده ی نازکی که آویزان بود اهتزازی کرد و وقتی بوی سرد رودخانه به مشامش رسید او چمدان را زیر پنجره به زمین گذاشت و روی آن خم شد تا بتواند به پیاده روی سنگفرش شده ی تاریک نگاهی بیندازد و به نارسیسا و مالفوی اجازه دهد به پج پج هایشان در حال ورودی ادامه دهند.
".... این جا کفشی!" او صدای هیس مالفوی را می شنید.
"صداتو بیار پایین!"در حالیکه اسنیپ به سنگفرشهای تار خیره شده بود نارسیسا نجوا کنان به دراکو اینرا می گفت. سپس نارسیسا نصیحت خودش را به همان آهستگی بیان کرد و اسنیپ تنها می توانست عبارت "تطبیق بده" را تشخیص دهد و بعد از آن صدای نرم قدمهایی را شنید که به او نزدیک می شدند. نارسیسا در اتاق قدیمی والیدن او به او ملحق شده بود.
اسنیپ به پنجره رو برگرداند تا با او روبرو شود. "مشکل در بهشت؟" و یکی از ابروهایش را بالا برد.
"به هیچ عنوان." نارسیسا اول به زمین و بعد لبخند زنان به او نگاه کرد.
"خوشحالم که می شنوم." اسنیپ این را گفت و سعی کرد نگاهش را نفوذ ناپذیر جلوه دهد. " دیگه داره دیر میشه. من میرم پایین. باید /جاکفشیمو/ تمیز کنم. کاری داشتین من اونجام/"
او قدم برداشت که از کنار او عبور کند.
"سوروس صبر کن. دراکو امسال خیلی تحت فشار بوده- همه مون بودیم – ازش انتظار نداشته باش که- "
"معلومه که نه،" اسنیپ با لحنی تند این را گفت و او را با نگاهش در جا نگه داشت. "اما یادت نره. تا چند روز دیگه اون به سن قانونی می رسه. دیگه داره دیر میشه باید یاز بگیره چطور رفتار- "
"اما مشکل همینجاست، متوجه نیستس؟" نارسیسا فاصله ی کوتاه میانشان را طی کرد و با دو دستش سعی کرد دست او بگیرد.
اسنیپ دستش را روی سینه گره کرد و به او چشم غره رفت.
او سعی کرد دوباره لبخند بزند. :"آیا تو می تونی بگی وقتی به سن اون بودی مثل یک کرد رفتار می کردی؟ قبل از اینکه جواب بدی به اشتباهات خودت فکر کن."
"من همیشه برای نجات دادن اون حضور ندارم. اونم اصلا کمک منو نه لازم داره و نه می خواد– "
"من هنوز به کمک تو احتیاج دارم." نارسیسا حرف او را قطع کرده بود. "تو هم مثل من می دونی که لرد سیاه هنوز- "
"توی این خونه در مورد لرد سیاه بد صحبت نکن" اسنیپ با صدای آرامی این را گفت و به جلو خم شد.
"معذرت می خوام. منظورم این نبود." نارسیسا به چشمهای او نگاه مختصری کرد و یک قدم به عقب برداشت. "دراکو خیلی حساسه. همیشه بوده... لوسیوس ... " او سرش را تکانی داد و به زمین خیره شد. "دراکو به من رفته" و دوباره به اسنیپ نگاه کرد. " لوسیوس همیشه نسبت به اون خشن رفتار کرده. اما تو نه- من می دونم. دراکو همیشه در مورد تو نظر مساعد داشته- "
"مطمئنم که با دونستن اون امشب خوابای خوش می بینم" اسنیپ از بالای شانه های او به حال خالی خیره شد.
"باهاش صحبت می کنی؟ براش توضیح میدی؟ اون خیلی سر در گمه و هیچ کسی رو هم نداره که باهاش صحبت کنه." صدای نارسیسا می لرزید. "اون فکر می کرد بعد از اینکار به –"
"شهرت میرسه؟ یا قدرت؟" اسنیپ به میان حرف او پریده بود و با هر کلمه شدت صدایش کم تر و کم تر می شد. " یا افتخار؟"
نارسیسا نجوا کنان گفت "درسته." و به او نگاه کرد. چشمان آبی روشنش می درخشیدند.
اسنیپ سرش را بر گرداند، انگار کسی به او سیلی زده باشد. اگر نارسیسا باز هم می خواست شیون خود را شروع کند او مجبور نبود شاهد آن باشد. " من یک بار دیگه باهاش صحبت می کنم باشه؟" و بجای نارسیسا به کاغذ دیواری پوسته شده ی قهوه ای و خاکستری روبرویش نگاه می کرد. "چون مطمئنم صحبتم اونو از خوشحالی منفجر می کنه."
"ممنون." وقتی دست گرم نارسیسا از پشت شانه های او را در بر گرفت عضلاتش کمی منقبض شد. "من واقعا ازت ممنونم. می دونم اینکار چقدر برات سخت بوده ... هست."
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد