بازی روح

ترجمه داستان Soul Play

بازی روح

ترجمه داستان Soul Play

برای جشن گرفتن هنوز زود است (4)

وقتی اسنیپ وارد اتاق شد، لرد سیاه روبروی آتش روی صندلی راحتی نشسته بود. تمام اتاق را تنها یک شمع روشن کرد بود . اسنیپ بر روی زانو نشست و تعظیمی کرد. موهای بلند مشکی اش مانند پرده هایی روبروی چشمانش آویزان شدند.

"بیا پیش من بشین سوروس و برای خودمون از اون شراب عسلی بریز" لرد سیاه گفت و به تنبلی به صندلی روبروی خودش اشاره کرد و با چوبدستی اش جامی بلورین بوجود آورد. "امشب تشریفات رو بجا نمیاریم... کارت امشب خیلی خیلی خوب بود... من... از خود بی خود شدم."

"ممنون سرورم" اسنیپ گفت و از حالت زانو زده بلند شد و طول اتاق را طی کرد.

لرد سیاه جام بلورین را برای او نگه داشت. با دستانی که انگار هرگز نور خورشید را ندیده اند. و اسنیپ جام را تا لبه از شراب عسلی پر کرد و بعد مقدار قابل توجهی از شراب را هم برای خودش در جامی که با خودش اورده بود ریخت. او در صندلی که در طرف دیگر شومینه بود فرود آمد و جام خود را به احترام ولدمورت بالا برد و گفت : "برای سرورم و موفقیت بعدیشون"

لرد سیاها لبخندی زد و جامش را به لبهای سفید و رنگ پریده اش برد و چشمانش را تنگ کرد: "باید حسابی خسته باشی سوروس... نگاش کن... دستات دارن می لرزن."

"اوه من متوجه نبودم." اسنیپ اینرا گفت و سعی کرد وانمود کند که شگفت زده شده است. جام خود را برای جرعه ای دیگر بالا برد و گفت: "احتمالا به خاطر هیجان زیاده." و تظاهر کرد که دارد به این موضوع فکر می کند. هم چنان جامش را در دستانش می چرخاند. او ادامه داد : "سرورم باید اعتراف کنم... من فکر می کنم خودم هم یه کم ... شکه شدم... من نمی دونستم این اتفاق قراره امشب بیوفته. دراکو غفلت کرد که منو در جریان بذاره. من آماده نبودم. "

"اما باز هم تونستی کنترل کامل اوضاعو در اختیار بگیری و کارو درست تموم کنی.. وقتی دراکو نتونست... همونطور که خودم هم می دونستم نمیتونه!" لرد سیاه این را گفت و لبهای نازکش را به حالت نا خشنودی کج کرد.

اسنیپ با سر تایید کرد و گفت: "اگر من ازاین نقشه خبر داشتم، حداقل ترتیب یک سری ... مسائل شخصی رو می دادم"

"سوروس خودتو بااین مسائل جزئی ناراحت نکن. من خیلی زود وزارت سحر و جادو رو تصرف می کنم و با اون، هاگوارتز هم مال من میشه. اون وقت تو، محبوب ترین شاگرد من ، هر چی بخای خواهی داشت" لرد سیاه این را گفت و چشمانش از این تصور درخشان شد.

"شما خیلی بخشنده اید سرورم."

لرد سیاه یک جرئه از شرابش نوشید. "من از وقتی دوباره به بدنم برگشتم هیچ وقت انقدر احساس زنده بودن نکرده بودم... همیشه فکر میکردم خودم هستم که ترتیب بزرگترین جادوگر امروز رو می دم... و حالا ... من خودم بزرگترین جادوگرم ... تنها من ... دیگه هیچ چیزی جلودار من و مرگ خوارهام نیست!"

اسنیپ لبخندی زد. تجربه به او آموخته بود که اجازه دهد لرد سیاه دیالوگهای یک نفره اش را بدون انقطاع ادامه دهد.

"حالا تنها چیزی که مونده پاتر و پیشگویی منه." لرد سیاه اینرا به آرامی گفت. چشمانش به شعله های لرزان آتش اخم کرده بودند انگار این شعله ها به نحوی به او اهانت کرده اند.

"سرورم، پاتر بی نهایت معمولیه ..."

اسنیپ تلاش کرد تکانی نخورد، وقتی که لرد سیاه ناگهان با چشمان سرخ بر افروخته به او اخم کرد. : "هرگز پاترو دست کم نگیر!"

اسنیپ به آرامی گفت: "من متاسفم سرورم" و سرش را به حالت معضرت خواهی فرود آورد

"بحای این سوروس، بهم نشون بده چطر زندگی فلاکت بارشو تموم کردی."

"با کامل میل سرورم." اسنیپ چوبدستی اش را از ردایش بیرون آورد و آنرا به لا به لای موهای چربش فرو کرد. به شکلی که انگار می خواهد یک دسته از آنها را کنار بزند. وقتی چوبدستی را خارج کرد یک بند نازک نقره ای مثل یک باریکه تار عنکبوت به نوک آن چسبده بود و اسنیپ آنرا به لرد سیاه تقدیم کرد.

برای جشن گرفتن هنوز زود است (3)

مالفوی با آشفتگی تعظیم کرد و اسنیپ دهانش را باز کرد تا به سرورش جواب بدهد که دری که درسمت چپ اتاق قرار داشت با صدای بلند باز شد و جادوگری گوژ پشت که تقریبا همه ی موهای سرش ریخته بود از آن در وارد شد. او یک دوجین بطری شراب و شش بطری پوشیده از گرد و غبار را روی یک سینی نقره ای به زحمت متعادل نگه داشته بود و وقتی چشمش به اسنیپ افتاد سر جایش میخکوب شد و چشمهای آبی روشنش از تنفر تنگ شد.

اسنیپ لبخند ی زد. : "دمباریک... این یعنی من دیگه مجبور نیستم تو رو تو خونم تحمل کنم؟ "

دمباریک گفت : "درسته! دیگه مجبور نیستم نوکری تو رو ..."

"خب خب خوبه بالاخره به موقعیت اصلیت در این برنامه ی بزرگ اعتراف کردی!" اسنیپ این را گفت و لب بالایش را جمع کرد و طول سرسرای ورودی را پیمود تا خودش را به دم باریک برساند. دم باریک از ترس یک قدم به عقب برداشت.

اسنیپ با یکی از بطری هایی که بر روی سینی لکه دار نقره بود از خودش پذیرایی کرد.

دم باریک گفت : "این مال گریبک و دارو دسته شه!" و با چشمهای زیرش به اسنیپ چشم غره ای رفت

اسنیپ گفت : "عالیه" و به محدوده ی تاریک ورودی طبقه اول نگاهی انداخت. لبهایش به لبخندی کج شد و گفت: "آیا سرورم نوشیدنی میل دارن؟"

دم باریک با سراسیمگی چرخید و محتویات سینی در دستان بی عرضه اش تلق و تلوقی کرد.

"وقتی اومدی بالا یکی با خودت بیار سوروس" لرد سیاه این را گفت و روی پاشنه پا چرخید و در تاریکی طبقه اول ناپدید شد.

اسنیپ یکی از بطری ها را برداشت و با دقت به برچسب آن نگاه کرد : بهترین شراب عسلی مادام رزمرتا.

با خودش فکر کرد :نوشیدنی مورد علاقه دامبلدور... و پوزخندی زد.بر روی پاشنه ی پا چرخید و عمدا به سینی که در دستهای دم باریک بود تنه ای زد. دو قدم بلند بیشتر بر نداشته بود که صدای نفرین های زیر لب دم باریک را شنید و در همین لحظه همه ی بطری ها و لیوانهای روی سینی بر روی کاشی های سیاه و سفید اتاق افتادند و همهگی شکستند.

نارسیسا از جا پرید و یک قدم به عقب برداشت و از بالای بینی به ترشحات درخشان محتویات بطری ها خیره شد. یک تکه تیز تیز از بطری سبز رنگ در فاصله ی کمی از کفشهای گرانقیمت او متوقف شده بود و دنباله ای مارپیچ از شراب به دنبالش روان بود.آن طرف این دنباله ی شراب،در آن سوی اتاق، مرد نیمه کچل ایستاده بود و از عصبانیت می لرزید.

اسنیپ با چشمهایش این باریکه شراب را دنبال کرد و وقتی نگاهش به دم باریک رسید ابرو هایش را بالا برد و به آرامی گفت گفت :"آخ" و در حالیکه خاطرات گذشته به ذهنش هجوم می اوردند سعی کرد اهمیتی به لرزشی که ناگهان در دستانش ایجاد شده بود و یا سوزشی که در پشتش ناگهان شعله ور شده بود ندهد.

دم باریک با عصبانیت گفت : "مخصوصا این کارو کردی!" و دستش را به جیب برد تا چوبدستی اش را بیرون بیاورد.

"معلومه!" بلاتریک با بی حوصلگی این را گفت و به طرف راه پله رفت: "تو هم میای سیسی؟"

چوبدستی اسنیپ در یک چشم بر هم زدن در دستش بود در حالیکه بطری شراب و نوشیدنی عسلی را محکم با انگشتان دست دیگرش نگه داشته بود.

دم باریک با دیدن چوبدستی اسنیپ از ترش ناله ای کرد و گفت :"نه خواهش می کنم!.. من فقط دارم ..." و در همین حال چوبدستی خودش را به طرف تکه های بطری روی زمین گرفت و گفت "تعمیر شو!"

اسنیپ یکبار سرش را به نشانه ی تایید پایین آورد و به دنبال بلاتریکس از پله ها بالا رفت. نارسیسا و دراکو هم در حالیکه مراقب بودند روی شراب بر زمین ریخته شده سر نخورند پشت سر او آمدند. تکه های شکسته شده ی شیشه پشت سر آنها دوباره به هم متصل می شدند و بطری های تعمیر شده خالی با خرکت چوبدستی دم باریک دوباره روی سینی جمع شدند.

وقتی به ورودی تاریک طبقه ی اول رسیدند، صدای صحبت و موسیقی واضح تر به گوش می رسید. نارسیسا با دستان زیبا و کشیده اش بازوی اسنیپ را لمس کرد و اسنیپ برگشت و نگاهی کنجکاوانه به او کرد.

نارسیسا گفت:"مثل اینکه اونا جشن و شادی رو شروع کردن. بعد از صحبت با لرد سیاه تو هم میای اینجا؟" و با سر به راهروی باریک و درازی که در انتهایش از زیر در یک اتاق نور زردی به راهرو نفوذ می کرد اشاره کرد."بخاطر توه که ما امشب می تونیم جشن بگیریم و خوش باشیم ..."

بلاتریکس از بینی هوا را خارج کرد و گفت "منم می تونستم این کارو بکنم! اگر لرد سیاه به من دستور داده بود حتی با دامبلدور دوءل می کردم!"

"حتما میام!" اسنیپ به ناریسا گفت و هیچ توجهی به بلاتریکس نکرد. انگار اصلا شدای او را نشنیده بود.

برای جشن گرفتن هنوز زود است (2)

اسنیپ از دالان ورودی گذشت و به سرسرای ورودی خانه ای که زمانی یک یتیم خانه ی ماگلی بود قدم گذاشت. کف اتاق با سفالهای سفید و سیاه گل آلود پوشیده شده بود و نوری را که دو مشعل روی دیوا های کهنه به اطراف پخش میکردند منعکس می کرد. راه پله ای سنگی به ورودی تاریک طبقه اول منتهی میشود و صدای گفتگو های مبهمی از آن به گوش می رسید.

اسنیپ چند قدم به طرف نزدیک تریم مشعل برداشت و انگشتان کشیده اش را بر روی ساعدهایش کشید. دراکو با خاله اش به ارامی صحبت می کردند. اسنیپ دستانش را بالا آورد و به لرزش خفیف آنها توجهی نکرد.دستانش کاملا به رنگ سرخ خون درآنده بودند.

مالفوی از جایی پشت سر او گفت : " یه هیپوگریف بهش حمله کرده."

بلاتریکس خنده ای سر داد : " اینکه راحت درمان میشه... من میتونم اینکارو بکنم"

اسنیپ چوبدستی اش را به سرعت از جیب داخلی ردایش بیرون کشید و به بلاتریکس چشم غره ای رفت : "اگه ناراحت نمی شی باید بگم من کسی رو که میدونه چی کار داره می کنه ترجیح می دم "

بلاتریکس گفت " نه ابدا." "میدونم چقدر دوست داری ... تنهایی انجامش بدی" دست به سینه ایستاد و تماشا کرد. اسنیپ نوک چوبدستی خود را بر روی دست چپش حرکت می داد و آنرا روی زخم های قروز رنگ ساعدش حرکت می داد و افسونی را زیر لب زمزمه می کرد که خیلی شبیه با لالایی می نمود.

دراکو در حالیکه اسنیپ چوبدستی را به دست چپ خود داد و ساعد دست راست خود را هم درمان کرد پرسید : " چطور می خواین به پشتت دسترسی پیدا کنی؟"

اما اسنیپ به او اعتنایی نکرد. در حالیکه چوبدستی اش رو روی آخرین بریدگی حرکت میداد افسون را زمزمه میکرد و پوست رنگ پریده اش دوباره به هم می رسید و تنها اثر زخم شفید رنگی بر جای می گذاشت. او پرسید "فکر نمی کنم کسی اینجا آویشن کوهی داشته باشه نه؟"

بلاتریکس پوزخندی زا و از چهره اش معلوم بود می خواهد طعنه ای مناسب پیدا کن اما در همان لحظه در ورودی با صدای بلندی باز شد و زنی که تا استخوان خیس شده بود وارد خانه شد. شنل بزرگش پشت سرش چنان پیچ و تاب می خورد که او را شبیه یک پروانه ی سیاه کرده بود.

اسنیپ چشمانش را تنگ کرد و به زن نگاهی انداخت. در همان حال دراکو که از صدای بلند در از جا پریده بود چرخی زد و برای بیرون اوردن چوبدستی اش تکانی خورد.

از زمانی که اسنیپ آخرین بار سال پیش او را دیده بود، نارسیسا باز هم لاغر تر شده بود و اسنیپ ممئن بود زیر این لباسهای گرانقیمت ، این زن به شکنندگی یک کاه است.

"اون کجاست؟ دراکو کجاست؟ پسرم کو؟"

مالفوی با دلخوری گفت: "مادر خواهش می کنم! من همینجام."

اسنیپ جلو تر آمد. مالفوی تلاش می کرد رنگین کامنی از احساساتی که در آن لحظه درونش حرکت می کرد را تحت کنترل در آورد و در نهایت به لبخنید بر صورت اکتفا کرد.

" دراکو! تو زنده ای!"نارسیسا مالفوی پسرش را محکم دراغوش گرفت و بوسه های فراوانش را نثار موهای خیس پسرش کرد.

"مادر خواهش می کنم! من که دیگه بچه نیستم!"

"سیسی واقعا که! " بلاتریکس این را گفت و قدمی به طرف خواهرش بر داشت. "من که قبلا بهت گفته بودم ..."

"نارسیسا" اسنیپ به آرامی این را گفت در حالیکه تمام زیرو بم نام او را به دقت ادا می کرد.وقتی نارسیسا با شنیدن صدای او سرش را بالا آورد، چشمان آبی رنگ او را با چشمان سیاهش درگیر کرد : " داری خجاتم می دی . ما هردو می دونیم ... "

"سوروس!" نارسیسا به طرف او قدم برداشت وبه نظر می رسید آرامش ذاتی خود را کمی به دست اورده است. او درست روبروی اسنیپ ایستاد و با دیدن لباس های پاره و رسته رسته ی او چشمانش گشاد شد. دستهای او را در دستان خودش گرفت، درست مانند همان شبی که بلاتریکس پیوند ناگسستنی آنها را محکم کرده بود. سوگند ادا شده بود و با وجود اینکه این شوگند چندین بار به قیمت جان او تمام شده بود، اسنیپ فکر کرد که این سوگند ارزش آنرا داشت. الان نارسیسا مالفوی بود که به او بدهکار بود.

وقتی نارسیسا چوبدستی اش را از ردایش در آورد ساکت بود. نارسیسا آنرا به طرف دستانش گرفت و خونی که روی آنها بود را محو کرد.

"اگر اجازه بدی من می تونم لباساتو تعمیر کنم. " نارسیسا نوک چوبدستی را به یکی از تکه پاره های لباس اسنیپ نزدیک کرد و گفت "انقدر خوب که نتونی اصلا تشخیصش بدی"

اسنیپ گفت "از این کارت قدردانی کنم" و با دیدن چهره ی عصبانی بلاتریکس پوزخندی زد.

"خانواده ی ما به تو خیلی مدیونه سوروس" نارسیسا به چشماناو خیره شد. صورت های آنها به هم نزدیک شده بود. " نمیدونم چطور می تونیم ازت تشکر کنیم.... اگر هر موقع چیزی خواستی ..."

"تو اولین نفری هستی که می فهمی" اسنیپ جمله ی نارسیسا را تمام کرد. و در حالیکه تکه پاره های رددایش خود را تعمیر می کردند به چشمان نارسیسا خیره شد. برای لحظه ای خودش رادید. که در حیاط بزرگ قصر مالفوی ایستاده است. و بعد دوباره همان چیزی را دید که در آن شبی که سوگند را خورده بود در چشمان نارسیسا دیده بود. .. نارسیسا داشت خودش را به او پیشنهاد می داد. همسر دوست صمیمی او ، نارسیسا مالفوی. همین فکر که اگر بخواهد می تواند او را داشته باشد برای اسنیپ کافی بود.

مالفوی گفت " مادر، یه زخم هم پشتشه." بلاتریکش چشم غره اش را به دراکو منتقل کرد. اما توجه دراکو ناگهان به نقطه ی دیگری جلب شده بود. تمام رنگ از چهره ی او پریده بود و صورتش به رنگ خاکستری مایل به سبز درامده بود. اسنیپ جهت نگاه دراکو را دنبال کرد و به بالای راه پله ها نگاهی انداخت. جایی که موجودی قد بلند و لاغر در سایه ها ایستاده بود.تمام بخش های بدنش در سیاهی پوشیده شده بود، البته بجز صورت مار مانندش. صورتی که دو چشم سرخ رنگ در آن می درخشیدند.

لرد سیاه لبخنی زد : "من از تجدید دیدار اعضای خانواده ها لذت می برم.. سوروس، میخوام تو و مالفوی جوان رو در اتاق پذیرایی ببینم. هرچه سریعتر. .. شما دونفر امشب واقعا منو خشنود کردین".